گويا؛ پديده ای ده ساله که متولد شده است، پوريا منجزی
پوريا منجزی
از اينکه گفته شود گويا پديده ای گويايی است که پويايی داشته و تاثير شگرفش را بر ايرانی غربت نشين و ايران نشين گذاشته است، بيراه نگفته ايم. وجود يک پديده که در نتيجه علت و معلولی بودنش، آن هم در سال های دق مرگی و خفقان، در روزهای نگرانی و تشويش، در زمان هايی که به قول "اخوان ثالث زنده ياد" هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و عدم يکرنگی و دستهايی که از فرط وجود "عدم اعتماد و تعهد" و اطمينان در زير بغل جا خوش کرده و مانده بود و اکراه بيرون کشيدن دستها ز بغل، به زعم ترس و چشم مغضوب و مضطرب ديده ها، شک و ترديد را دو چندان می کرد در هوای سرد و ابری زمستان ممکن نبود. چراغ روشن هر منزلی در ديار "دياسپوراها" زده ها چشم روشن مانيتور فکستنی آبی رنگ مانيتورهای عقب مانده ی دهه ۱۹۹۰ گويا بود و گويا نيوز، اينکه چرا در اين عصر خاکستری از "اخوان ثالث بزرگ" وام گرفته و سوررئاليستی می نويسم علت خاص خودش را بازگو می کند. "اخوان بزرگ" پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ زمستان را سرود. در سال های مرگ و عدم اطمينان دمکراسی، در روزهايی که "مردم بزرگ" سرزمين کورش "رودست عجيب و غريبی" را خورده بودند، لحظه هايی که حس ناسيوناليستی مان به سخره گرفته شد و وطن آماج شعبان های فرضی و حقيقی قرار گرفت، سال های غربت هم دست کمی از ماجرای کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نداشت، فقط عصر ما عوض شد، عصر يکرنگی و صداقت ما....
اين گرمی گويا بود که می توانستی به آن دل خوش کنی، تنها گويا و بس. چه لحظه هايی که انگشت سبابه، بی اختيار دکمه اينتر PCمان را می فشرد و اشتياق و دلهره، سرگيجه و هيجان، مثل تصادف دو شی که چشمهامان لحظه يک صدم ثانيه ای را هرگز نمی بيند تا لحظه ای پس از آن را رويت کند. صفحه ی اصلی که می آمد، دلهامان يکهو فرو می ريخت و چه لحظه هايی که اشکمان را از ديدگان سرازير نمی کرد و چه لحظه هايی که از فرط غرور و خوشحالی، رضايت در پوست خودمان نمی گنجيديم، همه ی اينها مديون يک "کودک" چند ماهه بوديم، کودکی که گويا نام داشت و حالا نوجوان است، نوجوانی که به خود می بالد.
فلاش بک سينمايی می زنم، چرا که سينما گونه ديدن و نوشتن جذاب تر است و خودآفرينی می کند. هيچگاه ايرانی بودن اين افتخار را فراموش نمی کند. "تيم ملی فوتبال ايران به جام جهانی راه يافت" ، محمد خاتمی اولين رئيس جمهور منتخب مردم و اصلاح طلبان شد، غربی ها و رسانه هايشان از وجود يک انقلاب خبر دادند، چهره ی ايران جوان شد، اميدها و آرزوها دميدن گرفت. عبدالله نوری جوان و مهاجرانی وزيران برجسته ی خاتمی شدند. بعد ماجرای قتل های زنجيره ای رو شد، عبدالله نوری در نماز جمعه کتک خورد و مضروب شد. سعيد حجاريان ترور شد و ويلچرنشين شد. مرگ روشنفکران و نويسنده ها فزونی گرفت. مبارزه راست سنتی با اصلاح طلب ها به اوج خود رسيد. مرگ مختاری پوينده نويسنده و مترجم محبوب و محجوب و خجالتی کتاب "تاريخ و آگاهی طبقاتی" جورج لوکاچ معروف، با طنابی بر گردن به جای کراوات و نوازش ابريشمی اش در خرابه های اطراف تهران بجرم "هيچی" و نداشتن جرمی کشته شد. "اکبر گنجی" در دام خودی ها گرفتار شد و انقلاب او شروع به بلعيدن يکی يکی آنها کرد. مرگ احمد شاملو شاعر معاصر، کاوه گلستان و لغزيدن پايش روی مينی در عراق ، مسعود ده نمکی فيلمساز منتقد دولت می شود. مسعود کيميايی و همسرش فائقه آتشين ايران را ترک می کنند. ژيلا بنی يعقوب با احمد چلبی مصاحبه می کند. اميد امريکائيان به چلبی است اما بعدها دروغ گو از آب درمی آيد و دستگيرش می کنند. صدام حسين گردنکشی می کند، جنگ قدرت در ايران و منازعات سياسی آغاز می شود. پشت ملت به واسطه ی عدم کارآيی خاتمی خالی می شود. باز هم مردم بی پناه می شوند. ايرج قادری به شکل عجيب و غريبی فيلمسازی اش را آغاز می کند. علی حاتمی مدتهاست که فوت شده است. فردين هم به او می پيوندد. سيروس قايقران تصادف می کند و به همراه فرزندش درمی گذرد. پس لرزه های اطلاعاتی پس از مرگ سعيد امامی ، کرباسچی راهی زندان می شود. هاشمی رفسنجانی سکوت می کند. عراق کانون آدم ربايی و ترور می شود. رضا براهنی به کانادا مهاجرت می کند. گوگوش در کانادا ماندنی می شود اما مسعود کيميايی و فرزندش پولاد به ايران باز می گردند. اکبر محمدی ، منوچهر محمدی و علی افشاری، حشمت الله طبرزدی همچنان به عنوان متهمان کوی دانشگاه در اوين هستند، جورج بوش برای ايران خط و نشان می کشد، بيجه و سعيد حنايی به لطف نيروی انتظامی دستگير و سپس اعدام می شوند. فريدون گله در نهايت انزوا در ايران و در حسرت ساختن فيلمی پس از انقلاب عقده بر دل می ماندو درمی گذرد. بنی صدر هر چند يک بار مصاحبه می کند. هوشنگ گلشيری و فريدون مشيری ديگر در ميان ما نيستند و کوچه بی صاحب مانده است.
گويا همچنان خبررسانی می کند، با تاخير اما دقيق و کامل، امريکا مورد تهاجم قرار می گيرد ، بهانه به دست امپرياليسم می افتد، به عراق و افغانستان تجاوز می کند، شيرين عبادی برای دريافت نوبل انتخاب می شود، کوتوله ی سياسی و شهردار قبلی پايتخت در عين ناباوری گوی قدرت را از دستان هاشمی رفسنجانی می ربايد و رئيس جمهور می شود، پول نفت قرار است در کنار قورمه سبزی و خورشت قيمه روی سفره ی مردم بيايد. صدام حسين سرنگون می شود، عراق پر از چکمه های امريکايی انگليسی می شود، حکيم به عراق باز می گردد. ماجرای فلسطين و اسرائيل همچنان از نان شب در ايران واجب تر است، زهرا کاظمی کشته می شود. نازی عظيما بازداشت می شود. نيک آهنگ کوثر مصباح را تمساح نام می دهد. رامين جهانبگلو به براندازی انقلاب اسلامی متهم می شود و عنوان "مروج انقلاب مخملين" نام می گيرد. مرتضوی و لهجه اش يکی يکی روزنامه های اصلاح طلب را برمی چيند. قاضی مقدس ترور می شود. قبل تر صدام حسين دستگير می شود، شرق توقيف می شود اما قوچانی شهروند امروز را راه اندازی می کند. پرايد و سمند و پژو و بی ام دبليو مدتهاست جانشين پيکان شده اند. آقازاده ها پديده ی جدی تری می شوند. تهران مترو دار می شود. شهرام جزايری بازداشت می شود. ايران کره را ۶ بر ۲ شکست می دهد. راديو صدای امريکا می شود تلويزيون و چهره ی جمشيد چهارلنگی، کنگرلو، ستاره درخشش را عاقبت همه رويت کردند. گنجی، باقی ، آغاجری آزاد می شوند ولی منزوی باقی می مانند. شايعه ی سهميه بندی بنزين عاقبت علنی شد و به واقعيت پيوست. صفار هرندی وزير ارشاد می شود. سيمين بهبهانی در سلامت کامل است، داريوش اقبالی با اعتياد مبارزه می کند، ابراهيم گلستان پس از ۸ سال همچنان سکوت کرده است. مسعود بهنود متهم می شود و عاقبت ايران را ترک می کند. اما دولت آبادی همچنان می نويسد. ليلا پهلوی مدتهاست خودکشی کرده است. بهرام بيضايی عاقبت فيلم "سگ کشی" را ساخت آن هم پس از ده سال ، شهره آغداشلو کانديدای دريافت جايزه ی اسکار شد، آرامگاه کورش بزرگ زير آب خواهد رفت. سد سيوند هرگز باعث آب گرفتگی آرامگاه کورش نخواهد شد. هنوز هم در دهات و روستاهای دورافتاده زنها سنگسار می شوند. اردشير زاهدی خاطرات خود را نوشته است. اعدام در ايران فزونی گرفته است. حسن زرهی و نسرين الماسی با شهروند کانادا، نشريه ای که غمخوار ايرانيان امريکای شمالی است به خدمت مشغولند. مغزهای ايرانی از کشور می گريزند. خاطرات "امير اسدالله علم رازدار محمدرضا شاه پهلوی" چاپ و تمام اين رازها را فاش می کند. پس از سی سال و اندی ، اکبر محمدی در زندان اوين در می گذرد ولی برادرش منوچهر محمدی و سپس احمد باطبی و علی افشاری به امريکا مهاجرت می کنند.
صدام حسين عاقبت به دار آويخته شده است، مردم خاورميانه خصوصا عراق نفس راحتی می کشند، اما گويا عراق از چاله به چاه افتاده است، بمب های کنار جاده ای دردسر تازه ی عراق......
بزرگ علوی و چوبک مدتهاست که رفته اند و جايشان هميشه سبز باد. اسرائيل برای ايران خط و نشان می کشد، ايران اتمی شده است. نوجوانان طناب دار را به گردن می اندازند، منصور اسانلو و اتحاديه های کارگری همچنان در تلاشند. رضا پهلوی سکوت کرده است، پوتين به ايران آمد. فيدل کاسترو مريض احوال است و ....
صد سالگی نفت، اختر قاسمی به جای شرکت ملی نفت ايران در آلمان از مسجد سليمان دفاع می کند و صد سالگی اش را جشن می گيرد. اسماعيل نوری علاء همچنان جمعه گردی می کند، شکوه ميرزادگی می نويسد، فرشاد اميرابراهيمی ادامه می دهد، سهيل آصفی سکوت می کند، سجادی و بنی يعقوب همچنان فعالند. ميرفطروس متفکر است، الهه بقراط هنوز می نويسد، اختر قاسمی عکس می فرستد. گويا با آنکه منعکس کننده ی اخبار داخل است اما وجه توليدی هم دارند، نويسنده دارد، سردبير دارد، اداره می شود و پايبند اصول و رسالت ژورناليستی است، رعايت حقوق و مبتنی بر اصل برابری و احترام به عقايد است، ضمن اينکه وابسته نيست، مستقل است و همين استقلال برگ برنده ی گوياست. گويا را دوست داريم چرا که گويا مرهم ايرانيان مهاجر است، گويا پنجره ای مقبول است چرا که استاندارد گويا ، استاندارد قابل قولی است، به دور از کاستی هايی که گويا دارد و شايد بتوان آن را خلاصه کرد و در ساختار فيزيکی آن جا داد. اما هرگز اصولش خدشه دار نيست. گويا از خانواده ژورناليستی اش در ايران جدا مانده اما هرگز وظيفه اش را نه کاسته و نه حتی فراموش کرده است. اين اصول و اين مهم به راحتی به دست نمی آيد و دستاورد تلاش های بسزايی است که در خارج از کشوری که هر کس ساز خود را می نوازد، اصولا پرداخت به خبر و مسائل آن مثل گويا در نوع خاورميانه ای اش ، امر آسانی نيست. رسانه ی گويا ، رسانه ايست قوی، محکم، بدون جهت گيری و تصفيه حساب های سياسی بر يک خط ثابت و استوار گام برميدارد. هرگز قصد تعريف و تمجيدهای مرسوم نيست. اين اتوبان راهيست ۲ طرفه در کنار توانايی ها و کارايی های اصولی و منطقی گويا بايستی به کمی ها و کاستی های آن نيز پرداخت. گويا در مسائل و امور فرهنگی کم کار است. اين توانايی در تار و پود گويا نهفته است و پتانسيلی است آزاد نشده، با تمرکز و "فوکوس" کردن بر اين مهم می تواند توانايی های گويا را در اين راستا نيز دو چندان کرد. می توان توان مندی های مستدل و مستتر گويا را بيش از پيش نمايش داد، مانورهای خبری اين مجموعه، بی طرفی، خويشتن داری های اصولی، عدم پنهان کاری، شفاف سازی، دراين دنيای وانفسا و لجام گسيخته کار آسانی نيست. به جرات می توان گفت راز ماندگاری و موفقيت و حضور پررنگ اين مجموعه در نقش مادرزادی اش باشد. صداقت و متانت گردانندگان اين خانواده ی خبری و رسانه ای ملموس و محسوس است. بی جهت نيست که صحنه اصلی هر "دسک تاپی" گويا نقش بسته است. گويا تافته ی جدابافته ای است که در ميان قلع و قمع خانواده اش در ايران دست از رسالت خبررسانی اش نکشيده و در غم دوری خواهر و برادر رسانه ای اش کمر خم نکرده است. مجموعه خبرهايی که خوانديم خلاصه ی بسيار فشرده خبرهايی است که گاه اشک و بغض برای ما به ارمغان می آورد و گاهی از غرور و شعف از خود بيخودمان می کرد. وقتی شنيده ها حاکی است از اينکه طومارهايی امضا و تهيه می شود، وقتی که " يک ميليون زن" امضايشان تمام المان ها را به هم می ريزد وقتی کمپين هايی نظير حمايت از اتحاديه های کارگری حرف و حق و حقوقشان بيشتر به کرسی می نشيند، پرداخت گويا استانداردی است که جهانی تر می شود، هر چند که ميتوان اميد به بهتر شدن بست. می شود با تريبون گويا قدرت های بزرگتر و ستمگر ديگری را به زانو درآورد. می شود چشم بيدار جهان را متوجه تر کرد، می شود به حق و حقوق کارگران ، معلمين ، استادان دانشگاه، حق و حقوق دانشجوها اين قشرهای بيدار جامعه پرداخت و در پناه خبررسانی اصولی استخوان بندی و چهارچوبی محکم تر و استوارتر، جامعه ای ايده آل تر ساخت و در اين کورسوی جهان سوم چشم اميد و دل پرآرزو به خانه ی پدريمان ببنديم. دور نيست اين آرزو می توان گفت که "گويا" در پناه مساوات و اصولی نگاشتن ما را به اين آرزو نزديک تر کند، گويا مطمئن تر اين بار را به دوش می کشد.
"گويا تولدت مبارک"
پوريا منجزی - تورنتو
* برای لمس ضربآهنگ و ريتم بهتر نوشته خبرهای اتفاقيه را بر اساس زمان وقوع دقيق آنها ننوشته ام، نگاه سوررئال ام بيشتر جنبه ی رئاليستی تری داشته است.