چهارشنبه 13 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

در رثای پروانه و داريوش عزيزم، هوشنگ کشاورز صدر

هوشنگ کشاورز صدر
در همايشی که بلافاصله پس از قتل فروهرها و پيش از قتل مختاری و پوينده در پاريس برگزار شد، تنی چند در بزرگداشت از اين دو چهره برجسته جنبش آزادی‌خواهی در ايران سخن گفتند. در اين جا متنی را که هوشنگ کشاورز صدر در اين همايش خواند، در سالروز قتل پروانه و داريوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوينده منتشر می کنيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ده سال از فاجعه قتل پروانه و داريوش فروهر که با فاصله کمی فاجعه قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوينده را در پی داشت، گذشته است. گرچه اين قتل ها حلقه ای از زنجيره یِ سرکوب، شکنجه و قتل در جمهوری اسلامی بود اما سبعيت آن‌ها بيش از هرزمان و هرچيز ديگری،ماهيت اين نظام را در برابر نگاه بهت زده ايرانيان و مردم جهان قرار داد.
در همايشی که بلافاصله پس از قتل فروهرها و پيش از قتل مختاری و پوينده در پاريس برگزار شد، تنی چند در بزرگداشت از اين دوچهره برجسته جنبش آزادی‌خواهی در ايران سخن گفتند و انزجار خود را از سرکوب و شکنجه و جنايت ابراز کردند.
در اينجا متنی را که هوشنگ کشاورز صدر در اين همايش خواند، در سالروز قتل پروانه و داريوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوينده منتشر می کنيم. پرسشی را که او با من و شما، با همه ما، در ميان گذاشت، پس از گذشت ده سال، همچنان پرسش روز است:
«من به عنوان يک پناهنده سياسی ايرانی برای ميهنم و برای هم ميهنان در بندم چه کرده ام؟»

بهمن امينی
۳۰/۱۱/۲۰۰۸


در رثای پروانه و داريوش عزيزم

اين گرد شتابنده که بر دامن صحراست
گويد چه نشينی که سواران همه رفتند

خانم‌ها، آقايان، دوستان
باورم کنيد که نمی‌دانم از کجا و چگونه شروع کنم. از سواران رفته، از اسبان پی شده، از دشنه‌های آبديده به کينه، يا از آسمان پر ستاره ايران به شب‌های تيره، از کرخه، کارون، دِز، از دماوند و دِنا با دامن پر شقايقش در نَفس نسيم جانبخش بهاران ايران.
ای‌کاش مرگ و کينه و خشونت امان می‌داد تا گرد بيائيم و از ايران، از مردم آن، کرد، بلوچ، آذری و فارس بگوئيم و بشنويم، از گندمزارها، از کوچ انسان و رمه به بهار بيدمشک‌ها و پائيز رنگارنگ دامنه‌های زاگرس اما ای دريغ که اين‌بار نيز مانند بارهای بسيار ديگر گرد آمده‌ايم تا مرثيه‌گوی دوست و يار و همراهانی باشيم که غريب غربت سياه سرزمينمان بودند و با همه جان در تلاش و تکاپوی بر تخت نشاندن نيکی و زدودن زشتی. چه فضيلت سترگی. پاسخ اين تلاش اما ضيافت دشته و خون بود. زهی دنائت و پستی.
دوستان، اجازه بفرمائيد به ابعاد اين فاجعه هولناک بنگريم، پروانه و داريوش فروهر در کنار يکديگر مثله شدند و بدين‌سان به رودی پيوستند که سرانجام آن دريای شأن و منزلت انسانی است. ترديد نداشته باشيم که اين دو انسان ايران‌دوست و آزاده به فتوی يکی از همين دستاربندان قدرتمدار و به دست عمال نظامی غرقه در خرافه و جهل از پای درآمدند. روياروئی و پيکاری که صد سال است ادامه دارد، از ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و دهخدا که به وسيله همين علما‍! مرتد خوانده شدند تا پروانه و داريوش که با دشنه کينه آنها جان دادند.
به ياد بياوريم که ما ايرانيان در شمار نخستين جوامع آسيائی هستيم که حدود صدسال پيش از خوابی تاريخی برخاستيم و چشم در چشم، به خودکامگی شاهان و ولايت آقا نجفی‌ها نه گفتيم. فروهرها يعنی نسل ما، روايت اين حماسه را از پدرانمان که شاهد بی‌واسطه آن بودند شنيدند. شنيدند که به همت مردم در کشورمان قانون بر تخت نشست. شنيدند که در برابر قانون، شاه و گدا برابر شدند. شنيدند که بنکداران و خبازان و سقط فروشان و فرهيختگان گرد آمدند و مجلس کردند تا سرنوشت خويش را خود تعيين کنند. شنيدند که در کنار مجلس، انجمن‌ها برپا شد که در آن از آزادی و ترقی سخن رفت. شنيدند که حتی مواجب شاه را مجلس تعيين کرد.
اما اين را نيز خود ديديم که سالی چند بر اين احوال نگذشته بود که همه چيز واژگون شد. سکوتی بيست ساله فرا رسيد و راه را بر آزادی بست. و بدينسان کارزاری که به يمن انقلاب مشروطه ميان دو لايه اجتماعی روشنفکران و روحانيان آغاز شده بود و می‌رفت تا ثمرات خود را که تعيين جای دين و دولت و استقرار و تثبيت حقوق انسان ايرانی بود به بار آورد، از حرکت بازداشت. آنها يعنی روحانيان که ريشه در مرداب ناآگاهی مردم داشتند در لاک خود ماندند و اينها يعنی روشنفکران که پای در آزادی داشتند با نبود آن آسيبی سخت ديدند. به گمانی اگر آغاز استبداد بيست ساله را نقطه انقطاع روند جنبش روشنفکری عصر نخستين مشروطه بدانيم چندان به خطا نرفته ايم. مگر نه اين‌که از همين زمان دستآورد بزرگ نسل گذشته در محراب تجدد آمرانه ای قربانی شد و به قول مهديقلی هدايت به جای تغيير زير کلاه، کلاه‌ها تغيير کرد.
باری ما ايرانيان اين دوره را در بيداری اما در سکوتی تاريخی سرکرديم.
نسل فروهرها، نسل ما، تا چشم اجتماعيش باز شد کشور را در اشغال بيگانه ديد، جنگ جهانی آغاز شد و به دنبال آن ابزار استبداد درهم ريخت. سرپوش اختناق برداشته شد. پس زبان مردم باز شد. آنها می‌خواستند تا سلطه خارجی و استبداد داخلی برکنده شود و حقوق از دست رفته به آنها بازگردد. جنگ جهانی پايان يافت و ارتش‌های خارجی کشور را ترک گفتند، اما کارزاری بزرگ سراسر کشور ما را فراگرفت. مردم حقوق از دست شده را طلب می‌کردند، ارزش‌های اجتماعی جابجا می‌شد. سياسی بودن و نه سياست باز شدن منزلت و منقبت يافت. ديگر در شهر کسی را که خواندن و نوشتن می‌دانست نمی‌ديدی که نام وکلای مجلس را نداند و بر گفتار و کردار سياسی‌شان قضاوت ارزشی نداشته باشد. مردم به درد و درمان فکر می‌کردند. نظرها و عمل‌ها متنوع و گوناگون بود و اين پاکيزه ترين علامت و نشانه پايگيری آزادی و دمکراسی است.
جنبش ملی شدن صنعت نفت آغاز شد و اوج گرفت و چون روز روشن بود که وسيله اصلی تحقق اين مهم آزادی است.
حالا ديگر بار دانشجويان، کارگران، خبازان، بنکداران و فرهيختگان گرد می‌آمدند تا از آزادی‌های به دست آمده دفاع کنند. سرانجام با قوت و همبستگی مردم و به يمن رهبری پاکيزه مصدق، سلاله‌ای از انقلاب مشروطه و بازمانده ای از نسل معتمدان مردم، نفت ايران ملی شد و بدين‌سان، نفت و آبادان و پايشگاه ملک طِلق مردم ايران شد و خورشيد بريتانيا از ايران، از آبادان آغاز به غروب کرد.
مردم پيروز شده بودند، دست می‌افشاندند پای می‌کوبيدند.
اما اين پايان حکايت نبود. هنوز شهد پيروزی در کام مردم بود که شرنگ شکست از راه رسيد. مرداد ۱۳۳۲ زمستان سياه مردم ايران شد. آغاز استبداد و اختناق به دوره ای ۲۵ ساله و به تبعيت آن، نفت از زمين می‌جوشيد و پول از آسمان فرو می‌باريد، بهشت بساز و بفروش‌ها.
اين دوره نيز گذشت و همه شاهد بهارکی از آزادی بوديم که به حکم انقلاب پديدار گشت و سپس بازهم استبداد، استبدادی که نظير آن در تاريخ کشور ما ديده نشده بود. استبدادی که خرد کلان نمی‌شناخت، استبدادی که بر هيچ جنبنده ابقا نکرد، ريشه را برکند و خانه‌ها را سوخت و خاکستر کرد.
امنيت برای زيستن و نه برای انديشيدن و سخن گفتن چنان از دست شد که هرکس که حتی سخنی در حريت و آزادی بر زبان رانده بود يا بندی سياه‌چال‌های حکومت دينی شد و يا مجبور به جلای وطن. کوچی بزرگ آغاز شد و غربتی بزرگتر، غربتی سياه و تلخ.
ديگر آنها در آنجا بودند در ميهن غريب و ما اينجا در سرزمين‌های ناآشنا.
از نامه عزيز و مفخم پروانه می‌خوانيم: «ما در اينجا بيش از شما در آنجا تنهای تنهائيم، ما فقط خوشبختی زيستن در اين سرزمين سوخته را داريم که تو نداری و اميد که روزی بيائی نه چندان دير که من نباشم و نه چندان دور که ديگر نشانی از اين بلا ديده نمانده باشد.»
دوستان، اجازه بفرمائيد پاسخی را که هرگز راهی نشد، خطاب به پروانه اما با شما در ميان گذارم.
پروانه، پاره دلم، دوستم، عزيزم، شما در آنجا تنها نيستيد، تنها، دستاربندان قداره در کف‌ اند. به برق دشنه ها که قلب تو و نيمه ديگر تو داريوش را دريد نگاه کن طلوع خورشيد آزادی را در آن می‌بينی، نگاه کن، دوستم، هم‌درسم، هم‌راهم، نگاه کن. خون شما بر زمين نريخته است بر صفحات تاريخ آزادی ايران پاشيده است. اين درست است که نسل ما زمستان‌های سخت و طولانی استبداد و بهارهای کوتاه آزادی را مزه مزه کرده است و اين نيز واقعيتی است سهمگين و جانگداز که شما در زمستانی هولناک برای بهار ايران و آزادی جان باختيد. اما خود که قلب اين کارزار بوده‌ ايد به درستی، زودتر از ما شکستن شب را ديديد. سپيده تيغ کشيده است و تاريکی را درنگی بيش نيست، دوست خوب و شريفم نگاه کن.
اما کلام آخر، دوستان، بر من نيست که کدام يک از علمای اَعلام! و حجج اسلام! دست در اين جنايت دارند يا ندارند، من درخت پوسيده نظامی را می‌بينم که از شيره آن و از چاه های نفت ايران چنين حشرات مسمومی تغذيه می‌شوند و در سايه آن ادامه حيات می‌دهند.
اما دوستان بر من است تا از خود بپرسم که من به عنوان يک پناهنده سياسی ايرانی برای ميهنم و برای هم ميهنان در بندم چه کرده ام.
دوستان گمان نداريد زمان طرح جدی اين پرسش برای هر ايرانی بيرون از قلمرو جغرافيائی ايران فرا رسيده باشد. همين و بس.

هوشنگ کشاورز صدر





















Copyright: gooya.com 2016