ما جوانانی احساساتی و آرمان گرا بوديم، بازخوانی تجربه انقلاب در گفتگو با نوشابه اميری، بامدادخبر
بامداد خبر- گروه تاريخ: کارنامه ی زندگی نوشابه اميری حکايت از تنوع فعاليتها و گستره ی دغدغه ها و علايقش دارد *با اين حال او پيش و بيش از هر چيزی روزنامه نگار بوده است و کوشيده است که روزنامه نگار بماند چه از آن زمانی که به عنوان اولين روزنامه نگار زن ايرانی رو در روی آيت الله خمينی نشست و نام خويش را در تاريخ انقلاب ثبت کرد و چه حتی پس از آنکه مسافر بی حجاب پرواز انقلاب لقب گرفت ، پروازی که خود مقدمه ی اجباری شدن حجاب اسلامی بود و اين شايد خود سمبلی است از پارادوکس های بزرگ آن روزها،پارادکسهايی که خاتمه نيافته اند...
نوشابه اميری شاهد زنده ی همه ی اين پارادوکسها و اتفاقات است و شايد مهمترين تفاوتش با ديگران همين باشد که او در تمامی اين سالها کوشيده است که روزنامه نگار بماند و می توان گفت در اين راه با همه ی نشيب و فراز ها موفق هم بوده، اينگونه است که وقتی حتی به طور فرضی او را در جايگاه "شاه" ايران می نشانيم او زير بار نمی رود و در پاسخ می گويد"آقا! اين جامه ها بر تن ما نمی رود خوشبختانه.من تنها در حد يک روزنامه نگار کوشيدم و می کوشم که مرتب به ياد خويش بياورم از کجا آمده ام؟به کجا می توانم بروم؟واقعيت چه می گويد؟" همين موضع روزنامه نگاری است که او را به نقد صادقانه ی خويش و جامعه ی خويش رهنمون می شود نقدی که هم نسلی های سياستمدار نوشابه اميری کمتر اينگونه بی پروا به بيان آن تن می دهند حتی اگر در خلوت خويش به مفاد آن معترف باشند: "بگذاريد اعتراف کنم که ما جوانانی احساساتی و آرمان گرا بوديم که از آرمان های خويش نيز تعريف درستی نداشتيم.آدم هايی رمانتيک که در بطن ناآگاهی عمومی جامعه و عقب ماندگی فکری آن، به واقع تحليل نيمه درستی از شرايط نداشتند" اميری در سراسر مصاحبه ترس خود از تکرار همان تجربه های رمانتيک و خالی از عقلانيت را پنهان نمی کند و حرفش را با يک تقاضا تمام می کند، تقاضايی که اگر چه به ظاهر خطابش به "بامداد خبر" است اما شايد در واقع مخاطبش همه ی نسل نوی فعالين سياسی و دانشجويی باشد، تقاضای يک روزنامه نگار "انقلاب ديده" و "رنج انقلابی گری" کشيده:"تمرين کنيد ماندن را و با هم ماندن را، در عين اختلاف. نشان دهيد که از زخم های ما، درمان را آموخته ايد. می شود؟" پاسخ ما اين است: "بله خانم اميری می شود،ما برای ماندن آمده ايم نه شهيد شدن و برای مدارا و گفتگو نه بر افروختن تنور دشمن کامی و پرخاشگری" .اميد که نسل نوی ايران اين جمله ی آخر مصاحبه را که چکيده ی تجربه ی يک نسل است با دقت و تامل بسيار بخواند.
- خانم اميری سه دهه از انقلاب می گذرد و خب اين سه دهه يعنی سی سال تجربه برای يک ملت،سی سالی که می توان آنرا پر حادثه ترين دوران حيات معاصر ملت ايران دانست و به قول نويسنده ای هر روزش يک تاريخ يوده است ولی متاسفانه هنوز نخبگان کشور که به نوعی در امر انقلاب درگير بودند توجهی به بازخوانی آسيب شناسانه ی اين تجربه نداشته اند ، اين مسئله وقتی مهم تر ميشود که بدانيم انقلاب بهمن ۵۷ چه با آن موافق باشيم چه مخالف بزرگترين تجربه ی مشترک اين ملت بوده و شايد هيچ واقعه ی تاريخی به اين اندازه در تغيير شکل جامعه ی ما تاثير نداشته است. با اين حال نسل درگير در انقلاب چه آنها که در اردوگاه "پهلوی" بودند و هستند و چه آنها که در اردوگاه "انقلاب" اگر هم به عقب باز می گردند برای آسيب شناسی و نقد رو به جلو نيست بلکه اين بازگشت شان به گذشته بيشتر برای مچگيری و تخريب اين يا آن فرد و گروه است.اين مچگيری ها و متهم کردنها خصوصا در آستانه ی سالگرد انقلاب به اوج می رسد و نهايتا چيزی عايد هيچ کس نمی کند! بد نيست مصاحبه را با همين مسئله شروع کنيم. چرا ما حتی نمی توانيم در مورد تجربه های مشترکمان گفتگو کنيم و چرا هنوز يک نگاه آسيب شناسانه و نه ايدئولوژيک و من و مايی نسبت به مسئله ی انقلاب بين نخبگان ايرانی شکل نگرفته؟ اين را ما حتی در مورد دوم خرداد هم می بينيم که آن هم بالاخره تجربه ی مشترک دو نسل متفاوت از ايرانيها بوده است.
جواب اين سئوال در همان سخن معروفست که «ما چگونه ما شديم؟»چه عواملی باعث می شود ما همواره با پرهيز از گذاردن آينه در برابر خويش، به موشکافی نقش خويش برنيآييم؟چرا تنها راهی که برمی گزينيم، نقد ديگران به منظور رويارونشدن با همه انتقاداتی ست که بر خود ما واردست؟چراقرون متماديست که اشتباهات متعددی را بی کلمه ای کم يا زياد، تکرار می کنيم؟ چرا؟ سئوال ها از اين دست بسيارست. شايد جواب را بايد جامعه شناسان، تاريخ دانان، فلاسفه و انديشه ورزان اجتماعی بدهند؛ من به عنوان روزنامه نگار تنها می توانم بگويم فضای استبدادی،جامعه مارا در چنان جنبره فلاکت باری قرار داده که گويی فرصت نورافکنی برواقعيت های جامعه از ما سلب شده است. ناتوان شده ايم. در چنين فضايی نه انقلابيون ما شناسنامه تعريف شده ای دارند؛ نه ضدانقلابيون ما. نه اصلاح طلبان،نه اصولگرايان.ما با «مد» با«باد»، با«مقتضيات روز» بدين سو و أن سو ومی شويم و اين يکی از بزرگ ترين نکات تيره تاريخی ماست.از همين روست که ما که به دليل گسست های تاريخی، از نسل پيش چيزی نمی دانيم و از آن نمی آموزيم ، حرفی برای گفتن به نسل بعدی خود نيز نداريم. راستش را بگويم گاه از اينکه در چنين فضای پرگردوغباری زندگی می کنيم که منفعت آن به جيب«افراد» و نه به حساب ملت ايران، می رود، غم و نوميدی چنان سنگينی بر وجودم مستولی می شود که می انديشم:هيچ راهی نيست.
يافتن راه، بيداری ملی، عزم ملی و شايد اندکی«اخلاق» می خواهد. داريم؟ نمی دانم.
- شما خودتان هم مانند ميليونها ايرانی ديگر با خوشبينی و اميدواری با انقلاب همراهی کرديد و البته به عنوان يک روزنامه نگار و کسی که تريبون در اختيار داشت و وابستگی های روشنفکری هم داشت طبيعتا نقشی بيشتر از مردم عادی کوچه و بازار داشته است. سئوال من اين است که شما در وانفسای انقلاب ذهنيت تان نسبت به تحولات چه بود؟ فکر می کرديد از چه نقطه ای داريد به چه نقطه ای برسيد؟ اين سئوال را از اين جهت می پرسم چون فکر می کنم کالبد شکافی ذهن ِلايه ها و طبقات مختلف مردمی که انقلاب کردند می تواند به ما در شناخت واقعی اين پديده کمک کند. يعنی فکر می کنم اين مهم است که چه چيزهايی محرک يک زن اجتماعی و روشنفکر بوده است برای حرکت در جهت اين انقلاب.
بگذاريد اعتراف کنم که ما جوانانی احساساتی و آرمان گرا بوديم که از آرمان های خويش نيز تعريف درستی نداشتيم.آدم هايی رمانتيک که در بطن ناآگاهی عمومی جامعه و عقب ماندگی فکری آن، به واقع تحليل نيمه درستی از شرايط نداشتند. من با شعار«وليعهدت بميرد شاه جلاد، چرا کشتی جوانان وطن را»گريه کردم وآنگاه نيز که در جريان واقعيت زندگی و انقلاب،به دوباره انديشی پرداختم در محاصره همه کسانی که «شور»راهبرشان بود، به نطفه عقلی که در وجودم جوانه می زد، بی اعتنا ماندم.يادم می آيد بعد از سفر نوفل لوشاتو، در مدتی کوتاه،واقعيت چنان خود را برمن آوار کرد که اگر راهنمايان بهتری می داشتيم، يا سياستمدارانی خردمند،حداقل خواست های خود را دوباره خوانی می کرديم.از سوی ديگر واقعيت اين است که در آن دوران نيز تبعيض و فقر و بی عدالتی و همه نکاتی از اين دست وجود داشت؛آن واقعيت های دردبار هر دلی را به دردمی آورد؛ ولی آيا، تسليم دردهايی از اين دست شدن، راه حل بهتری برای ميهن ما بود؟آيا پيروی از کسانی که خود از چشمه پرچوش علم و آگاهی، به دليل وضعيت حاکم، بهره ای نيمه کاره داشتند،می توانست سرانجامی جز اين داشته باشد؟آيا يافتن مريد در اين سو و آن سو، و آويزان شدن از«نامها» ـ نام هايی که در فضای استبداد زاده نام شده بودند ـ راه حل بود؟برايم بسيار سخت است که بگويم امروز وقتی به اين می انديشم که چگونه مبهوت به برخی چهره ها می نگريستيم، احساس «حماقت» می کنم. اما در هر حال اين را نيز يادمان باشد که تنها در فضای آزادی بود که اين پوسته عقب مانده رمانتيک می توانست گسسته شود.اتفاقی که نيفتاد و باز امروز می بينيم که داستان در حال تکرارست. اين را نيز بگويم که ما روزنامه نگاران و روشنفکران و دانشجويان جامعه ای بوديم «عقب مانده» و به اندازه سطح عمومی آگاهی در جامعه، آگاه تر بوديم يا نبوديم.حق نيست اين نکته را ناگفته بگذارم که من هرگز به عنوان«زن»خود را در تبعيض نديده ام و حداقل از اين زاويه، علتی برای شرکت درانقلاب نداشتم.
- الان پس از سی سال و بعد از اين همه تجربه ها و اين هزينه هايی که خودتان هم در پرداخت آن شريک بوده ايد راجع به ذهنيت آن زمان خودتان چگونه قضاوت می کنيد؟
فکر می کنم جواب را دادم.اما اين را بايد اضافه کنم که شايد اين انقلاب هزينه گريزناپذير آن عدم آگاهی و عقب ماندگی عمومی جامعه ای بود که در استبداد ـ از روزهای کوتاه آزادی که بگذريم؛ که آن ها نيز آزادی نبودند، بيشتر رنگ آنارشيسم داشتند ـ نفس کشيده و درس آزادی نخواند ه بود.
- خانم اميری شما تحليل تان از جرياناتی که وارد فرايند انقلاب شدند چيست؟ يعنی ما شاهد اين هستيم که جريانات متعددی با آرزوها و آمال مختلف وارد اين حرکت انقلابی می شوند کمونيستهايی که به دنبال ديکتاتوری پرولتاريا هستند، چپهای اسلامی که همين ايده های کمونيستی را کم و بيش دنبال می کنند، نيروهای مذهبی و روحانيت که اکثريت شان خواهان حکومت مذهبی و پياده شدن احکام شريعت هستند، و البته عده ی کمی که در آن زمان صراحتا از دموکراسی به همان معنای متداولش در جهان صحبت می کردند به نظر شما انقلابی که با شرکت چنين نيروهايی(به عنوان شرکای عمده) صورت گرفت اساسا می توانست نتايجی بهتر از اين داشته باشد؟ يعنی آيا برخورد بين کمونيستها با آن عزمی که داشتند و نيروهای مذهبی هوادار آيت الله خمينی با همان ميزان عزم متقابل اجتناب پذير بود؟
در يک کلام تکرار کنم که هيچ يک از نيروها پلاتفرم دقيق و روشنی نداشتند اما همگی در يک نکته متفق بودند که آن لزوم تغيير شرايط بود.[ امروز هم بسياری هستند که می گويند فقط اين برود.] اماآيا اين می تواند يا می توانست مبنای مشترکی برای هر فرايندی باشد؟تجربه نشان داد که پاسخ منفی ست؛ نه فقط بين جريانات متنافر، بلکه بين جرياناتی که از رحمی واحد، بيرون آمده بودند.مذهبيون نمی دانستند حکومت اسلامی چيست؛ چپ ها فرصت به محک زدن جامعه خود و درک ويژگی های آن را نداشتند ـ يادتان باشد که نيروهای انديشه ورز چپ و ملی بيش از گروه های مذهبی زير رصد وفشار حکومت وقت بودند ـ مليون سال ها در کناره زمين بازی مانده بودند،تکنوکرات ها، امکان بروز عقايد خويش را نداشتندـ شاه آنان را مشتی گوساله خوانده بود ـ حتی سلطنت طلب صاحب اصول نداشتيم که اگر بودند لابد حرکتی می کردند.اين زمين بازی پرسنگلاخ، نمی توانست گل های پيروزی در پی داشته باشد. زمين می خورديم؛ که خورديم.
- برخی معتقدند که دموکراسی در منظومه ی فکری و برنامه ی عملی هيچکدام از اين گروهها جايی نداشت يعنی آن پارادايمهای مسلطی که در تعامل با هم انقلاب را شکل دادند و بعد از آن در تقابل با هم آن در گيری های خونين و خاطرات تلخ را به جای گذاشتند هيچ کدامشان مسئله ی اصلی شان دموکرسی و حقوق بشر نبود ارزيابی شما از اين تحليل چيست؟
من با اين تحليل موافق نيستم.چراييش را هم در پاسخ های قبلی گفته ام؛کدام منظومه فکری؟امروز هم وضع منظومه ها روشن نيست. اگر چنين بود که امروز احزابی واقعی در کشور ما شکل گرفته بودند؛ اگر اينطور بود که هرروز با يک انشعاب در اين گروه و آن جنبش رو به رو نبوديم. اگر اينطور بود امروز حداقل شاهد اتحاد عمل بر اساس زمينه های مشترک بوديم. چرا نيستيم؟ نه؛ ما غم دموکراسی و آزادی داريم. اما همه مسئله اين است که بيشتر درگير خويشيم تا جمع و اين خاصيت جامعه استبداديست. جامعه ای که اگر چه فرد را نمی تابد اما با جمع نيز در تناقض است و حاصلش اينکه می بينيم.به اين بحث اين را نيز اضافه کنيد که گروه های آن دوران در واقع ارتباط ساختاری با بدنه اصلی جامعه نداشتند و در واقع دوگانگی موجود در بطن جامعه ، در عين نفوذ گسترده مذهب، امکان استقرار گفتمانی مترقی را از جامعه گرفته بود و در نتيجه انقلاب «توده ای» با پرچم «مذهب» به راهی می رفت و روشنفکران جامعه نيز به راهی ديگر.
- به نظر شما بيشترين نفوذ کلام را در بين دانشجويان آن دوره کدام يک از روشنفکران و متفکران داشتند؟ دليل اين نفوذ کلام اين افراد چه بود؟
مجموعه چهره های متعلق به جناح چپ جهانی و سخنگويان فکری آن در ايران.هنوز هم چه گوارا بودن «گوارا»تر می نمايد. و البته در ميان مذهبيون علی شريعتی.
- تحليل شما از نقش توده ی مردم در اين انقلاب و اتفاقات پس از آن چيست؟
مردم، پياده نظامانی بودند خسته از سختی روزگار و بريده از حکمرانانی که به جای آنان سخن می گفتند و عمل می کردند بی آنکه آنان را بشناسند.اين مردمان که با فرنگی ماب های حکومت همخوانی نداشتند،با حاکمان جديد، همذات پنداری کردند وبه کمک بی دريغ«دين» به پياده نظامان، حاکمانی جديدبدل شدند.با اين تفاوت که همسايه «برادر» بسيجی، امروز از ديدن مزايای طبقه جديد، کينه ای سخت تر بر دل گرفته و تيزی شمشيری را که از همسايه و از پشت بر وی واردآمده ست،بيشتر احساس می کند.به اين بيفزاييد که توده بی شکل بدون تشکل، حتی می تواند خطرناک هم باشد.
- به نظر شما بزرگترين اشتباه روشنفکران در جريان انقلاب چه بود؟
نداشتن اتحاد عمل، برخوردهای حذفی وافراطی و دوری از واقعيت های جامعه.فقط حرف های روزهای اول انقلاب را مرور کنيد؟ بعضی گروه ها به هواداران خود دستور سازمانی داده بودند که با هواداران گروه های ديگر صحبت نکنند. برخی ديگر به ذهن شويی مشغول بودند؛ برخی کينه های ديرينه سرباز می کردند...بلبشويی بود آن روزها. و البته اين روزها نيز.
- فرض کنيم از سال ۱۳۴۰ به جای محمد رضا پهلوی، نوشابه ی اميری بر ايران حکومت می کرد نوشابه اميری چگونه عمل می کرد تا انقلاب نشود؟ چه کارهايی را انجام می داد و چه کارهايی را انجام نمی داد؟
آقا! اين جامه ها بر تن ما نمی رود خوشبختانه. من تنها در حد يک روزنامه نگار کوشيدم و می کوشم که مرتب به ياد خويش بياورم از کجا آمده ام؟ به کجا می توانم بروم؟ واقعيت چه می گويد؟
- خانم اميری آيا جامعه ی ايران در سال ۵۷ از جهات مختلف(زمينه های اقتصادی،اجتماعی، فرهنگی و آموزشی و...)برای پذيرش دموکراسی از توانايی و آمادگی لازم بهره مند بود؟ آيا امروز آماده است؟ چه فرقی می بينيد بين جامعه ی امروز با آن جامعه ای که انقلاب کرد؟
می شد، بله.اگر مديران جامعه و جامعه خود در کليتش آمادگی رويارويی با واقعيت ها را داشت.به عبارت ديگر پول داشتيم برای خريدن؛ خريدن بلد نبوديم.امامگر نه اينکه داشتن خود بخشی از خريدن است؟توجه داشته باشيد که جامعه مدرنيزه، راهی جز سر نهادن به مدرنيته ندارد؛مدرنيزاسيون ايران اگرچه پايه های اساسی نداشت، اما اتفاق افتاده بود و می توانست سکوی پرشی باشد برای انديشه.
- خيلی از کسانی که در انقلاب نقش داشتند در برابر انتقادات نسل جديد اين ادعا را مطرح می کنند که انقلاب اجتناب ناپذير بود و "خودش شد" و با آن عملکرد شاه انقلاب حتمی بود و به نوعی مسئوليت را از خودشان مبرا می کنند آيا واقعا اينجور بود؟ برخی از انقلابيون ۵۷ هم معتقدند انقلاب اصلش خوب و درست بود فقط مشکل اين است که "ديگران آن را دزديدند" شما در اين مورد نظرتان چيست؟
به نظر من تحولاتی که در جامعه ما اتفاق افتاد، اگر قابل اجتناب بود، اتفاق نمی افتاد. به چه معنا؟اگر ما جامعه آگاهی داشتيم، اگر آماده شنيدن بوديم، اگر آماده پذيرش واقعيت ها بوديم، با آن همه امکانات مادی و معنوی که داشتيم بايد می توانستيم اين ماجرارا مديريت کنيم.اگر نکرديم معنای ديگر آن اين است که نمی توانستيم و نتوانستن يعنی«گريزناپذيری». همان گونه که امروز با تکرارهمان داستان ها، ميهن مان را در آستانه شرايطی به مراتب خطرناک تر قرار داده ايم.اما اينکه اين ميوه را چيدند نيز اگر چه درست است اما باز ناقض اين بحث نيست که باغبانی که خود نتواند ميوه اش را بچيند آن را يابرای دزدان می گذارد يا برای گنديدن. هيچ دزدی نيز هرگز از صاحبخانه اجازه نگرفته آنگاه که غنيمتی اين چنين را پيش رو ديده ست.
- در ارزيابی نهايی به نظر شما اين انقلاب پيروز شد يا شکست خورد؟ دستاوردهايش برای ملت ايران بيشتر بود يا هزينه هايش؟ اگر فکر می کنيد اين تجربه شکست خورده است ريشه های اين شکست را در کجا می بينيد؟ چه ره توشه ای می شود برای آينده از اين تجربه برگرفت؟
انقلاب، به معنای دستيابی به شعارهايش شکست خورد اما همراه با آن بينش اتئلاف مذهب و سياست هم. اين پيروزی بود. به اين معنا آن حرکت اجتماعی، اگر چه با هزينه ای بسيار، اما به هر روی پيروز شد.اين پوسته بايد می شکست.ريشه شکست آن نيز در ماهيت ارتجاعی آن است و ره توشه اش همين که بياموزيم جهان رو به نو شدنست نه به ايستايی.حالا زمينه برای بناکردن طرحی نو آماده ست،اما کی اين توان به فعل درآيد بايد صبوری تاريخی داشت لابد.
- من نخواستم در مورد آن مصاحبه ی معروف و تاريخی شما با آيت الله خمينی از شما چيزی بپرسم چون فکر کنم در اين ايام د از شما زياد در موردش خواهند پرسيد در اين مورد چنان که در گذشته هم زياد پرسيده اند، با اين حال دوست دارم اگر امکانش باشد بدانم شيرين ترين و تلخ ترين خاطره ی سياسی نوشابه اميری از سالهای برخاستن موج انقلاب تا لحظه ای که مجبور به مهاجرت شد چيست؟
شيرين ترين خاطره اين بود که روزنامه نگاری می کردم. مصاحبه با رهبر انقلاب، چهره های انقلاب.زندگی در بطن دورانی پرماجرا. و روزنامه نگار را چه چيز بيش از اين بر سرحال می آورد که بولتن نويس نباشد و واقعيتی را که می گذرد، گزارش کند.اما تلخی اش اينکه می ديدم اين ديگر شدن،شباهتی به ميهن من ندارد. حداقل ميهن در محدوده ای که من می شناختم. همين را به رحمان هاتفی، سردبير کيهان که بعد ها در زندان کشته شد، و از بزرگ ترين انسان هايی ست که من می شناسم، گفتم. او هم که خود خدای انقلابيون رومانتيک بود، مانند پدری، دختر احساساتی اش را به تمسخر گرفت و گفت: همه که شبيه هادی غفاری و مرضيه دباغ نيستند!کاش به او می گفتم:بيشترشان همين هايند.همين ها که چون ايران را به رنگ خويش درآوردند تحمل ما هر روز برايشان سخت تر شد؛ آن روزها که می توانستند ما را به بند و شکنجه کشيدند به اميد آنکه نباشيم و بعد هم که دوران ديگر شد،راه را در دور کردن ما از خانه ديدند.در واقع يا بايد در ايران می ماندم و می مردم از اندوه؛ يا بايد می زدم بيرون به اميد تنفس اندکی اکسيژن.به اميد نترسيدن. به اميد رهاشدن از پوسيدگی. نپرسيد که اين اتفاق افتاد يا نه؛ چرا که خود نيز نمی دانم.هنوز غمگينم و هنوز تنفس اکسيژن برايم سخت است.اما حداقل کارم را می کنم هر چند نه به آن اندازه که رواست و بحق
- و حالا نوشابه اميری در اين غربت نشينی بزرگترين بيم و اميدش برای کشورش چيست؟ چه چيزهايی مايوسش و دلسردش می کند و چه چيزهايی مايه ی اميد و دلگرمی اش است؟
اميد هميشه ام، آزادی و رهايی و حکومت عقلانيت بر ميهنم است. هميشه.اميد آنکه آفتاب آزادی، مرداب های فکری ما را خشک کندو جوانه آگاهی در ميهن ما نيز به بار بنشيند.بيم ام اينکه اين فرصت تاريخی را درنيابيم و باز روز از نو وروزی از نو.اما به گفته فروغ«پری کوچک غمگينی» در من هست که هر روز با طلوع خورشيد، به مهر ايران زنده می شود،در طول روز با اخبار درد می کشد و با غروب،زجر.اما می داند که هميشه خورشيد ديگری هست برای جان گرفتن و دليلی برای بودن.تفرقه نيروهای سياسی و فکری جامعه ـ در داخل و خارج ـ کاری ترين زخميست که هر روز می بينم.با آن از همه زخم هايم روحی ام خون بيرون می زند؛اما اعتقاد و اميد به اينکه جهان به پيش است و نه در خيال پس رفتن،حتی ديدن اين زخم را نيز آسانتر می کند.
- بی نهايت از شما به خاطر پذيرفتن انجام اين مصاحبه ممنونم به خصوص که می دانم سرتان خيلی شلوغ است. در پايان اگر نکته ی خاصی هست بفرماييد.
با سپاس از شما و يک تقاضا: تمرين کنيد ماندن را و با هم ماندن را، در عين اختلاف. نشان دهيد که از زخم های ما، درمان را آموخته ايد. می شود؟