تجربه های اعتراض (قسمت دوم)، کاوه مظفری
لحظاتی پيش می آيد که "شجاعتی جمعی" برای فرا رفتن از اين وضعيت خلق می شود. برخی مواقع که "با هم هستيم"، کمتر نگران از دست دادن تعلقات فردی مان می شويم، احساس می کنيم که جمعی پشتيبان ما است، و در نتيجه کمتر می ترسيم. روح جمعی، احساس وابستگی مان به حداقل های روزمره را کم می کند؛ با آنکه هنوز چيزهای بسياری برای از دست دادن داريم، اما شور جمعی چنان قدرت و جسارتی در ما ايجاد می کند که می توانيم دست به عمل بزنيم
هم عقب نشينی، هم مقاومت
به زعم برخی تحليلگران، يکی از ويژگی های شخصيتی و روانشناختیِ «انسان ايرانی» اين است که در فاصله زمانی بسيار کوتاهی دو خصيصه کاملاً متعارضِ فردگرايی و جمع گرايی را از خود بروز می دهد. از سويی، بسيار تمايل دارد که بدون پرداخت کمترين هزينه جمعی، منافع شخصی خود را پيگيری کند؛ و از سوی ديگر، مواقعی برايش پيش می آيد که حاضر است از جان و مال خود به خاطر جماعتی بگذرد. آقا «صفا»، همانطور که از نامش بر می آيد! نمونه بارزی از اين شخصيت تيپيک ايرانی بود. آقا صفا را هم روز ۱۸ تير دستگير کرده بودند، روحيه ای صميمانه داشت، و البته خيلی نگران بود. از يک طرف خودش را نفرين می کرد که «عجب غلطی کردم آمدم برای تجمع» و پس از آن چيزهايی هم به موسوی نسبت می داد؛ نيم ساعت بعد که آرام می شد، زمزمه می کرد که «اگر بيرون بروم، دوباره اعتراض می کنم، اين بار می دانم چطور بروم که دستگير نشوم».
جدای از نظريه پردازی های روانشناختی درباره شخصيت ايرانی، می توان اينطور استدلال کرد که تعارض و تضاد موجود در جامعه، که نيروهای اجتماعی و سياسی را به دو قطبی شدن می کشاند، سبب شده تا رفتارهای فردی و احساسات افراد نيز درگير «دوگانگی» گردد. بسياری از ما طی اين مدت درگير دو احساس متضاد برای تنظيم کردارمان بوده ايم. از يک سو، تمايل داريم متناسب با ارزش ها و آرمان های مان به وضعيت موجود اعتراض کنيم و برای تغيير آن دست به عمل زنيم؛ از سوی ديگر به دليل ترس ناشی از فشار سرکوب و هراس از دست دادن ثبات زندگی روزمره و منافع مان به محافظه کاری ترغيب می شويم. درگيری فردی هر يک از ما با اين احساس دوگانه، بسيار شبيه تعارض کل جامعه در وضعيت دو قطبی شده، موجود است. گويی عبور از اين وضعيت پارادوکسيکال به انتخابِ توامانِ فردی و جمعی ما گره خورد است. انتخابی که با سوالات بسياری در هم پيچ خورده است: آيا در پرداخت هزينه ها تنها نخواهيم ماند؟ نکند تنها من اين هزينه ها را می پردازم؟ ديگران کدام گزينه را انتخاب می کنند؟ نکند آنها بی تفاوت باقی بمانند؟ ... و هزار و يک شک و شبهه ديگر باعث می شود تا در اين چالش دوگانه باقی بمانيم. باقی ماندنی که عموماً به انفعال منجر می شود.
اما، لحظاتی پيش می آيد که «شجاعتی جمعی» برای فرا رفتن از اين وضعيت خلق می شود. برخی مواقع که «با هم هستيم»، کمتر نگران از دست دادن تعلقات فردی مان می شويم، احساس می کنيم که جمعی پشتيبان ما است، و در نتيجه کمتر می ترسيم. روح جمعی، احساس وابستگی مان به حداقل های روزمره را کم می کند؛ با آنکه هنوز چيزهای بسياری برای از دست دادن داريم، اما شور جمعی چنان قدرت و جسارتی در ما ايجاد می کند که می توانيم دست به عمل بزنيم. البته نه لزوماً واکنشی خشن و انتحاری، بلکه سطحی از فداکاری جمعی که انسانيت و اصل زندگی را پاس دارد. در چنين وضعيتی، انگار «ازخودبيگانگی» سرشته با زندگی روزمره مان زدوده می شود و چشم اندازی نو برای انسانيت پديد می آيد. نيما، جوانی ۲۶ ساله که در مراسم مسجد قبا دستگير شده بود، می گفت: «وقتی خبر کشته شده ها را می شنيدم، يا در خيابان می ديدم که کسی را به قصد کشتن، کتک می زنند و دست و پايشان را می شکنند، هم يک حسی از ترس برايم ايجاد می شد، هم فکر می کردم ممکن بود که من جای آنها باشم».
منطق ابزاری به افراد می گويد که بايد با کمترين هزينه بيشترين فايده را به دست آورند. بر اساس چنين منطقی، «هزينه و فايده» امری فردی است. بدين ترتيب، اميال و ترس های افراد نيز به صورت فردی جلوه گر می شوند. اما، وقتی وضعيت اجتماعی «حاد» می شود، وقتی در ميدانی قرار می گيريم که می توانيم خود را به جای ديگران بگذاريم، اين منطق ابزاری ترک بر می دارد. توانايی همدلی کردن با ديگران، ما را در موقعيتی قرار می دهد که مسائل را جمعی می بينيم. هزينه ها و فايده ها ديگر مسائلی فردی نيستند، بلکه اموری عمومی می شوند. در چنين وضعيتی، نگرانی های زندگی روزمره گره می خورند با احساسی جمعی. طوری که هم ميلِ زندگی به ارزشی جمعی بدل می شود، و هم فداکاری در قبال هزينه ها. شايد، شعار «نترسيد، نترسيد، ما همه با هم هستيم»، نمود بارز چنين وضعيتی باشد. شعاری که صادقانه، هم از ترس های روزمره می گويد، و هم از شجاعتی جمعی.
خُرده فرهنگِ «آزادی»
در اوج اعتراضات خيابانی، همان زمانی که امر جمعی حاد شده بود و مردم حاضر شده بودند تا «خطر» کنند، تابوهای فرهنگ مسلط شکستند و زمينه برای ظهور مناسباتی جديد فراهم شد. زمانی که «گشت ارشاد» نبود تا اخلاقياتِ حکومت را بر مردم تحميل کند، مردم فرصت پيدا کردند تا اخلاقياتِ خود را بسازند. سبک های زندگی که پيشتر پنهان می شدند تا از گزند قدرت دور بمانند، اينک مجال می يافتند تا در عرصه عمومی خود را گسترش دهند. نگرش های جنسيتی، قواعد مذهبی، و فرهنگ عامه با چالش هايی جدی مواجه شدند. و در نهايت، فرصت هايی ايجاد شد که خرده فرهنگ های حاشيه بتوانند در برابر فرهنگ مسلط بايستند.
شايد، بارزترين تابويی که شکسته شد، مربوط به مشارکت زنان باشد. حضور و دخالت فعالانه زنان و دختران در اعتراضات خيابانی، بسياری از کليشه های رايج درباره زنان را بر هم ريخت. تصويری احترام آميز نسبت به «شجاعت» زنان در ميان عامه مردم شکل گرفت. به طوری که، تاکيد بر حضور فعالانه زنان و دختران در اعتراض ها در صحبت ها و روايت های بسياری از مردم وجود داشت. تقريباً از بيشتر جوانان بازداشت شده شنيدم که دختران در خيلی موارد جسورانه تر از پسران اعتراض می کردند. در واقع، همياری زنان و مردان در کنار يکديگر در اعتراضات خيابانی به نوعی باعث شده بود تا تفکيک های جنسی کمرنگ شود. اجبارِ حجاب، به عنوان نماد بارز تبعيض جنسيتی در عرصه عمومی، با چالش مواجه شده بود؛ و به نوعی می توان گفت اخلاق جنسيتی جديدی در ميان مردم رواج يافته بود. در مجموع، نگرش جنس دومی به زن کمرنگ شده بود و پذيرش «برابری ميان زن و مرد» افزايش يافته بود.
دينِ مردم، گونه ای ديگر از تغييرات را شاهد بود. بحران مشروعيت اسلام حکومتی موجب شد تا مردم به سمت گسترش مذهبی متمايز از دستورات رسمی حرکت کنند. آنها مناسک مذهبی خود را حفظ کردند، اما به شدت تمايل داشتند تا آن را متمايز از آن چيزی نشان دهند که حکومت تبليغ می کند. آنها توانستند در مملکتی که تمام عرصه های مذهبی تحت استيلای حکومت است، نوعی دينِ مستقل را رواج دهند. تا جايی پيش رفتند که «رنگ سبز» را، که تا پيش از اين نمادی اسلامی – حکومتی بود، از آن خود کردند. در واقع، در جريان تظاهرات خيابانی، دين عامه مردم به ابزاری برای اعتراض تبديل شد. بر خلاف تبليغات حکومتی که دين را «هدفی مقدس» می نماياند؛ مردم تمايل داشتند تا از دين برای رسيدن به اهداف شان در زندگی بهره ببرند. حسين، جوانی بسيجی بود که در راهپيمايی سکوت سبز دستگير شده بود؛ وی در مورد نگاهش به مذهب می گفت: «دين، راهی است برای نجات انسان ها، يعنی دين آمده تا ما زندگی بهتری داشته باشيم، نه اينکه زندگی ما فدای تقدس آن شود». چنين نگرشی در گفتار و کردار بسياری از جوانان قابل مشاهده بود. آنها قالب های رسمی را نفی می کردند و در مقابل تلاش داشتند تا قرائت های خود را مطرح کنند.
بچه های محل؛ يا همان جوانانی که حکومت تلاش دارد تا با برچسب «اراذل و اوباش» طردشان کند؛ قسمتی داغ خورده از جامعه ما هستند که در زير پوست کلان شهرها، خُرده فرهنگ حاشيه ای خودشان را برای زندگی می سازند. آنها طيفی گسترده و متنوع از جوانان شهرها را تشکيل می دهند که برخلاف قواعد فرهنگ مسلط – يعنی آن چيزی که در مدارس، صداوسيما، مساجد و حتی خانواده ها تبليغ می شود – از باورها و الگوهای خاص خود تبعيت می کنند. کلام و گويش آنها با ادبيات رسمی همخوانی ندارد، اصطلاحات خاص خود را دارند. حداقل در گفتار، به سادگی عرف موجود را به سخره می گيرند و ارزش های مسلط را وارونه می کنند. در ظاهر نيز با پوشش و آرايش ويژه خود، نظم نمادين موجود را خدشه دار می کنند. موسيقی خاص خود را دارند؛ برايم جالب بود، در زندان برخی از اين جوانان فی البداهه ترانه های رپ می سرودند.
در مجموع، آنها به شيوه ای زندگی می کنند که با عرف معمول جامعه، يعنی با آن چيزی که فرهنگ مسلط تبليغ می کند، فاصله زيادی دارد. تا پيش از اين، خرده فرهنگ بچه های محل در حاشيه ها پنهان می ماند؛ اما فضای نسبتاً باز بوجود آمده قبل از انتخابات، و همچنين کشيده شدن اعتراضات خيابانی بعد از انتخابات به محله ها، اين جسارت را به جوانان حاشيه شهری داد تا سبک زندگی خود را علنی کنند. پوسته فرهنگ مسلط شکاف برداشت و خرده فرهنگ های مختلفی از زير آن سر برآورد؛ و برای زمانی کوتاه، تابوی اخلاق حکومت شکسته شد و بستری بوجود آمد تا جوانان اخلاقِ جديدی را تجربه کنند.
برگرفته از [کارنوشت، وبلاگ کاوه مظفری]