"برای بهمن"، به ياد کيوان صميمی، احمد زيد آبادی و عبدالله مومنی، حميد حميدی
گفتم: تو که ژيلا را خيلی دوست داشتی و داری، تو که ژيلا را نکشتی. پس چرا اينجا هستی؟ گفت: از اين مردان يکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد، آغشته است. پرسيدم:مگر شما فرزند هم داريد؟ گفت: از اينان چند کس، در خلوت يک روز باران ريز، بر راه رباخواری نشسته است
از چند روز پيش کھ اعلام کردند،فردادر"برج اوين" ديدار عمومی خواھد بود،بھ روز شماری و
شمارش معکوس ساعات روی آورده ام. خيلی دلم می خواست بروم و خانھ عبدالله،احمد،کيوان
و بھمن را از نزديک ببينم.ھميشھ طوری از خانھ ھاشان صحبت می کردند کھ نھ تنھا حس
کنجکاوی را افزايش می دادند،بلکھ نوعی "بھشت خيالی" را بھ تصوير می کشيدند،کھ از
مراقبين درب ورودی تا تمامی دست اندرکاران اين "برج"، معصومين ومقربين را تداعی می
کردند.
بھ درب ورودی "برج اوين" رسيدم. ھيچ اثری از "برجی" کھ بطور معمول و متصور در ذھن
داشتم نديدم. از ماموری کھ در مقابل درب آھنی ايستاده بود سوال کردم:
ببخشيد،"برج اوين" کھ می گويند،ھمين جاست؟
بدون ھيچ معطلی پاسخ شنيدم :
بلھ ھمين جاست
پرسيدم:
پس چرا ھيچ اثری از "برج"نداره؟
مامور گفت :
اينجا "برج عمودی" نيست،"برج افقی " است. و ادامھ داد:
اينجا برج را روی زمين پھن کرده اند:
مامور پرسيد:
با چھ کسی کار داری؟
گفتم :
اومدم دوستانم رو ببينم
اسمشون چیھ؟ مامور پرسيد
گفتم:
کيوان صميمی-بھمن اموئی-احمد زيد آبادی و عبدالله مومنی
گفت :
چقدر دوستانت کم ھستند
گفتم:
اتفاقأ خيلی ھستند، ولی خيلی ھا رو اسمشون رو نمی دونمم
گفت: اينجا چھار تا بلوک داره،بذار بپرسم اينھا کدوم بلوک ھستند
پس از اينکھ با تلفن از فردی سوال کرد،رو بھ من کرد و گفت :
برو بلوک يک،بھمن احمدی اموئی اونجاست.اگر از اون بپرسی،آدرس بقیھ رو می دونھ و بھ تو ميگھ
از او سپاسگذاری کردم و در مسير بلوک يک بھ راه خود ادامھ دادم.
بھ بلوک يک رسيدم. بھمن منتظر بود.بھ او سلام کردم و او را در آغوش گرفتم.کنجکاوانھ بھ
من نگاه ميکرد.گفت :
من منتظر ژيلا بودم.شما رو نميشناسم
گفتم :
بھمن جان ما يکديگر را از انديشھ ھای ھم ميشناسيم. شنيدم امروز در اينجا ديدار عمومی است
و من ھم برای ديدنتان لحظھ شماری می کردم. حتمأ ژيلا ھم خواھد آمد. پس لطفأ تا تمامی
خانواده ھا نيامده اند، کمی از خودت بگو. از اين "برج افقی ."
گفت پس تو ھم ماجرای "برج افقی" را شنيده ای؟
گفتم :
بلھ.از مامور درب ورودی شنيدم.و ادامھ دادم.مگر جای ديگری بر روی زمين نبود کھ اينجا ر ا
انتخاب کرديد؟
گفت :
"ما انتخاب نکرديم.قرعھ کشيدند، و اينجا نيز سھم ما شد"
پرسيدم :
اينجا کجاست؟برايم کمی توضيح بده
بھمن گفت :
در اين جا چھار زندان است *
بھ ھر زندان دو چندان نقب ، درھر نقب چندين حجره
در ھر حجره چندين مرد در زنجير...
از اين زنجيريان ؛
يک تن، زنش را در تب تاريک بھتانی، بھ ضرب دشنھ ای کشتھ است.
گفتم: تو کھ ژيلا را خيلی دوست داشتی و داری، تو کھ ژيلا را نکشتی. پس چرا اينجا ھستی؟
گفت:
از اين مردان يکی، در ظھر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را بر سر برزن،
بھ خون نان فروش سخت دندان گرد، آغشتھ است
پرسيدم:مگر شما فرزند ھم داريد؟
گفت :
از اينان چند کس، در خلوت يک روز باران ريز، بر راه رباخواری نشستھ است
گفتم :
مگر ھنوز ھم در مملکت ما ربا خواری ھست؟چرا پول نزول کردی؟
گفت :
کسانی در سکوت کوچھ، از ديوار کوتاھی بھ روی بام جستھ اند
گفتم :
اين رو ھرگز باور نمی کنم.تو ھرگز از ديوار-خانھ مردم بالا نمی روی. تو کھ دزد نيستی
گفت:
کسانی نيمھ شب، در گورھای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند
گفتم :
ای بابا.تو کھ آزارت بھ يک مورچھ ھم نرسيده،چطور ميتونی مردم رو نبش قبر کنی؟
گفت: نھ
من اما ، ھيچ کس را در شب تاريک توفانی نکشتھ ام
من اما، راه بر مرد رباخواری نبستھ ام
من اما، نيمھ ھای شب ، ز بامی بر سر بامی نجستھ ام
پرسيدم:پس چی؟ چرا اينجا ھستی؟
دوباره گفت :
در اين جا چھار زندان است
بھ ھر زندان دو چندان نقب ، درھر نقب چندين حجره
در ھر حجره چندين مرد در زنجير...
گفتم:تو کھ من رو جان بھ سر کردی.
گفت :
در اين زنجيريان ھستند مردانی کھ مردار زنان را دوست ميدارند
در اين زنجيريان ھستند مردانی کھ در رويايشان،
ھر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشند فرياد...
من اما، در زنان چيزی نمی يابم؛
گر آن ھمزاد را روزی نيابم ناگھان، خاموش....
گفتم:من کھ ميدانم.تو ھميشھ برای برابری قلم زدی
گفت :
من اما، در دل کھسار روياھای خود؛
جز انعکای سرد آھنگ صبور اين علفھای بيابانی،
کھ می رويند و می پوسند و می خشکند و می ريزند...
با چيزی ندارم گوش.
گفتم :
دلم گرفت از اينھمھ ظلم و بی عدالتی. می گفتند اينجا از مامور درب ورودی تا تمامی دست اندر
کاران، ياد آور معصومين و مقربين ھستند.
بھمن گفت :
مرا گر خود نبود اين بند؛
شايد بامدادی ھمچو يادی دور و لغزان؛
می گذشتم از تراز سرد خاک پست...
جرم اينست !!!
جرم اينست !!!
پرسيدم :
کيوان و احمد و عبدالله و... کجا ھستند؟
گفت: من کھ گفتم
در اينجا چھار زندان است...
از بھمن دور ميشوم و کيوان و احمد و عبدالله و....... را از دور می بينم کھ ھر کدام در يک
بلوک، انتظار مردم و خانوادھايشان را دارند.
بھ سمت درب ورودی بر می گردم و با خود حرف می زنم. فکرم بھ سوی ژيلا-فرزندان
کيوان،ھمسر و فرزندان احمد،ھمسر و فرزندان عبدالله و تمامی کسانی کھ در اين "برج افقی"
اسير ھستند،پرمی کشد.
با خود می انديشم
چراخواست آنھا محال است
آنھا، کھ ھستند ؟
آنھا، چھ ھستند؟
شعری ناب ،از زندگی؟
آيتی از کتاب عشق
ويا رويايی شيرين؟
با خودم می گويم :
ھرچھ ھستند،ھمانند کھ
ھجوم يادشان،آتشی بھ خرمن وجودم می افروزد
کھ با سيلاب اشک نيز خاموش نمی گردد
آرزوھايشان چھ نزديک است بھ انسان
می توان آن را لمس کنم
چھ زيباست
اگر آرزوئی محال نباشد
* با استفاده از شعر "کيفر" سروده زنده ياد احمد شاملو