عروج مسعود، احمد شيرزاد، سپيداران
گوشی در دست بر جايم خشکم زد. در يک لحظه خاطرات ۲۴ سال رفاقت در جلوی چشمانم مرور شد. آن سوی خط، ايمان پسر مسعود بود، با صدايی سرشار از اضطراب و آشفتگی، بغضش ترکيد: "بابامو کشتن. بمب گذاشتن جلوش، مغزشو متلاشی کردن... " باور نمی کردم. گفتم: چی شده، مادرت اونجاس؟ گوشی را داد به خانم عليمحمدی و او با حزن تمام گريه می کرد و می گفت: درسته آقای دکتر، مسعود رو کشتن، من خودم بالای سرش رسيدم....
ناباورانه دور اتاق می چرخيدم. به بچه ها گفتم. آن ها هم شوکه شدند. باورشان نمی شد. دکتر عليمحمدی، دوست خانوادگی، همکلاسی پدر، رفيق صميمی دوران دانشجويی او، يک استاد سرزنده و شاد، آدمی سرشار از انرژی و تلاش، مگه می شه؟ چرا او؟ از اين برنامه ها نداشتيم. خدايا اين ديگر چه حادثه ای است.
همه برنامه هامان به هم ريخت و ساعتی بعد منزل مسعود بوديم. مشاعر درستی نداشتم. هاج و واج و ساکت بودم و ناخودآگاه گذشته را مرور می کردم. جزييات نشانی خانه مهم نبود. تمام منطقه غيرعادی بود و پر از پليس و نيروهای انتظامی. در آستانه ی منزل جنازه ی خونين مسعود روی زمين بود و پارچه ای روی آن کشيده بودند. اطراف پر از خرده شيشه بود و مردم جمع بودند. چشمم به ايمان افتاد. در آغوشش گرفتم و بغضم ترکيد. بوسيدمش و سرش را بر سينه ام فشردم. آن سوتر خانم مسعود بود، دخترش، مادر بيمارش که به عصای چارپايه تکيه داده بود و خواهر مسعود که بی تاب بود و خود را به در و ديوار می کوفت. قيامتی بود. آشنايان و همسايگان بهت زده بودند. همسر مسعود ناباورانه می گفت: صبح تا دم در بدرقه اش کردم، ماشين اش را از پارکينگ خانه خارج کرد و در را بست و لحظه ای نگذشت که ديدم باران شيشه بر خانه باريد و پنجره ها يکباره پايين ريخت. سراسيمه خود را به بيرون رساندم و ديدم که مسعود به حالت چمباتمه بر زمين افتاده است، او را برگرداندم و ديدم مغزش متلاشی شده است... می گفت و می گرييد و آتش به حاضران می زد. شيون می کرد و می گفت: من ديدم، خودم ديدم، مغز متلاشی شده ی شوهرم را ديدم....
خدايا اين چه روزگار است که بر ما می گذرد.
چند ماه پيش بود که بعد از مدتی دوری منزلش مهمان بوديم. همان خانه ای که او را در آستانه اش به قتل رساندند و در ميان شيشه های شکسته و کرکره های در هم پيچيده اش ماتم کده ای فراموش ناشدنی بر پا بود. مسعود بسيار خوش مشرب و دوست داشتنی بود. هر لحظه که او را به ياد می آورم طنين خنده های شيرين اش در گوش ذهنم می پيچد . به محض آن که به هم می رسيديم سر به سر گذاشتن ها و کل کل کردن هايمان شروع می شد و ديگران را به خنده می آورديم.
دو سفر با او و دوستان ديگر هم رشته ای برای شرکت در مدرسه تابستانی فيزيک انرژی های بالا به تريست ايتاليا رفته بوديم. تابستان سال های ۶۹ و ۷۰ هر بار به مدت تقريباً يک ماه و نيم که از روز اولش خاطره بود و خنده تا موقع برگشتن. محال بود يک جايی با ورودی های يکی دو دوره ی اول دکترای فيزيک دانشگاه صنعتی شريف گرد هم بنشينيم و چيزهايی از خاطرات آن دو سفر را با هم مرور نکنيم. يادم می آيد در سفر اول هر کدام از ما تا جايی که می توانستيم غذای کنسرو شده از ايران با خود برده بوديم تا مبادا در قحطی ايتاليا از گرسنگی تلف شويم! در فرودگاه ميلان که نقطه ورودمان به ايتاليا بود پليس ها مسافران را رد کردند تا سر صبر چمدان های ما سه نفر (من و مسعود و امير) را بگردند. قيافه های ريش دار ما آن ها را به شک انداخته بود و البته گذرنامه ايرانی مان، هر چند خودمان هيچ چيز غيرعادی در خودمان نمی ديديم. موقع تفتيش چمدان ها مأموران پليس فرودگاه ميلان يکی يکی قوطی های کنسرو را در می آوردند و می پرسيدند اين چيست و ما می گفتيم: food . چشمهاشان گرد شده بود و نمی فهميدند به چه منظوری اين سه جوان ايرانی اين همه غذای کنسرو شده با خودشان به ايتاليا می آورند. هر بار که مسعود آن صحنه را با خنده های ويژه اش تعريف می کرد، حاضران را روده بر می کرد.
از مهر ماه ۶۴ با مسعود آشنا شدم. او و امير ورودی ۵۷ ليسانس در دانشگاه شيراز بودند. من و محمدرضا ورودی ۵۵ شريف بوديم که البته آن زمان اسمش چيز ديگری بود. ما از بهمن ۶۳ دوره ی کارشناسی ارشد را در دانشگاه شريف آغاز کرديم که اولين دوره فوق ليسانس در يکی از رشته های علوم تجربی بعد از انقلاب بود. می شود گفت اولين دوره به طور مطلق، چون قبل از انقلاب جز يکی دو دوره ی ناموفق در اين رشته ها فوق ليسانس داير نشده بود. مسعود و امير مهر ۶۴ به اين دوره پيوستند و تقريباً همه درس هايمان با هم بود. اولش مثل بچه های غريب با کسی حرف نمی زدند. به بهانه همکاری در کلاس های فيزيک عمومی آن ها را به ميدان کشيدم و پس از مدتی آن دوستی عميق مان شروع شد.
سه سال بعد يعنی مهر ۷۶ مجموعه ی ما اولين دوره ی دانشجويان دوره ی دکترای فيزيک در ايران بوديم که البته وحيد هم به ما پيوسته بود، که او هم از بچه های شيراز بود. اين در حالی است که همان سال ما در امتحان اعزام دانشجو به خارج هم شرکت کرده بوديم که برای نخستين بار شامل دروس تخصصی هم بود و همه ما رتبه های نخست را کسب کرده بوديم. با وجود آن که آن قبولی برای بچه های حزب اللهی آن زمان به منزله ی اعزام قطعی بود و پذيرش گرفتن در دانشگاه های خوب خارج برای ما چندان دشوار نبود، اما ما با يک رايزنی جمعی تصميم گرفتيم که در داخل بمانيم تا دکترای داخل برقرار شود. تحليل ما آن بود که اگر از همان نقطه شروع، دوره ی دکتری با دانشجويان قوی آغاز شود، در ادامه نيز با جديت و توانمندی به پيش خواهد رفت و چنين نيز شد. امروز که به گذشته نگاه می کنم همت سترگ، اراده ی جدی و ايمان و پشتکار استادان و بزرگانی چون اردلان، ارفعی، منصوری و گلشنی را در کنار گذشت و ايثار صادقانه بچه های آن دوران، فرازهايی افتخارآميز می پندارم.
دوره ی دکترای ما با هم از ۶۷ تا ۷۱ به طول انجاميد و درست سر ۴ سال آماده دفاع بوديم، با مقالات پذيرفته شده در مجلات معتبر که آن زمان يک سدشکنی بزرگ بود. مهر ماه ۷۱ مسعود قبل از همه آماده دفاع بود. امتحان هم که می داديم هميشه او اول همه ورقه اش را می داد و می آمد بيرون. بعد هم حاضر نبود در مورد سوال های امتحان و پاسخ های آن ها با کسی حرف بزند. امير تعريف می کرد که يک بار در دوره ی ليسانس دنبالش می دويديم که به زور به او بگوييم جواب سوال دومی چه چيز است و او در گوش هايش را گرفته بود و فرار می کرد. در هر حال او اولين دانش آموخته ی دکترای فيزيک در داخل ايران است و اين رکورد برای هميشه به نام او ثبت است. پس از او وحيد، امير و من ظرف يکی دو ماه از رساله ی دکترايمان دفاع کرديم و سپس هر کدام راهمان را به سمت يکی از دانشگاه های ايران برای تدريس در پيش گرفتيم.
مسعود در دانشگاه تهران بسيار گل کرد. در مورد ديگران که هنوز زنده اند چيزی نمی گويم. اما مسعود بدون ترديد يک استاد بسيار موفق و دوست داشتنی و يک پژوهشگر تمام عيار فيزيک بود. فکر کنم ۴۰ تا ۵۰ مقاله ISI داشته باشد. در زمينه های مختلفی از فيزيک نظری کار کرد از نظريه ريسمانها گرفته تا نظريه کوانتوی هال و کيهان شناسی. مثل همان دوران دانشجويی محققی سريع بود. از زمانی که شروع به يادگيری موضوع جديدی می کرد تا زمانی که در آن موضوع مقاله تحقيقی منتشر می کرد چندان طولی نمی کشيد. در تدريس هم بسيار موفق بود و دروس متنوعی را درس داده بود. يک بار در دفترش ديدم که کتاب سنگين و ارزشمند الکتروديناميک جکسون را ترجمه کرده است که کاری پرحجم و قابل توجه است. گمان می کنم سه چهار سال پيش هم برنده جايزه جشنواره خوارزمی شده بود.
مسعود به لحاظ مشی و مرام سياسی جزو نيروهايی بود که به طور عام از انقلاب اسلامی و امام خمينی دفاع می کرد. در دوره ی ليسانس در دانشگاه شيراز کم و بيش با بچه های انجمن اسلای ارتباط داشت و قديمی های دانشگاه شيراز او را خوب می شناسند. از زمان ورود به دوره ی فوق ليسانس بيشتر هم و غم او کار علمی بود اما نسبت به مسايل سياسی نيز بسيار حساس و علاقه مند بود. در مجموع افکار و اعمال او به مسلمان های معتدل و ميانه رو نزديک بود. نه تمايلات روشنفکرانه و به اصطلاح تحول طلبانه داشت و نه با قرائت های خشک و غير قابل انعطاف مذهبی ميانه ای داشت. انسانی صادق، صميمی، پر کار، پر تلاش، حرفه ای، اهل دانش و خرد و عقل گرا بود که با هيچ توجيهی نمی توان او را در شمار کسانی که گرايشات راستگرايانه دارند به حساب آورد. در دانشگاه تهران نيز با باند های قدرتمدار راست آميزش نداشته است و تا جايی که می دانم روابط سالم و صحيحی با مسئولان دانشگاه از طرفی و همکاران هیأت علمی و دانشجويان از طرف ديگر داشت. خيلی زود به مقام دانشياری و استادی رسيده بود و از چند سال پيش عضو هیأت مميزه دانشگاه تهران نيز بود که به لحاظ مراتب دانشگاهی با اهميت تلقی می شود.
زمينه های کاری و پژوهشی اش همان طور که گفتم بسيار متنوع بود اما به ياد نداردم در زمينه های مرتبط با هسته ای کار پژوهشی کرده باشد. البته او هم مثل همه ی ما از مبانی مسايل هسته ای سر در می آورد و می توانست اظهار نظر کند، اما به معنای کسی که کار پژوهشی هسته ای کرده باشد نمی توان او را دانشمند هسته ای ناميد.
در اين يکی دو ساله اخير افکار و نظراتش بسيار به جنبش اصلاحی نزديک شده بود. در يکی دو انتخابات آخر قبل از انتخابات رياست جمهوری به ليست اصلاح طلبان رای داده بود و برای آن هم تبليغ می کرد. در انتخابات اخير نيز به طور جدی از کانديدای اصلاح طلبان حمايت می کرد. در آن دوره هايی که انتقال پيام ها از طريق ارسال پيامک رايج بود خيلی وقتها پيامک های جالبی که دستش می رسيد را برای من نيز ارسال می کرد. يادم هست برايم تعريف کرده بود که در راهپيمايی ۲۵ خرداد از صبح روايت های مختلفی در مورد برقراری يا عدم برقراری راهپيمايی از سوی اصلاح طلبان پخش می شد. او تعريف می کرد که دانشجويان گروه فيزيک دانشگاه تهران مکرر به وی مراجعه می کردند و سوال می کردند تکليف چيست. دست آخر مسعود به آن ها گفته بود: بالاخره نفهميدم تکليف چيست ولی در هر صورت من به راهپيمايی می روم. می گفت اين را که گفتم با شليک شادی دانشجويان مواجه شدم، انگار دنيا را به آن ها داده بودند. روشن است که خوشحالی آنها از آن بوده که استاد محبوب شان نيز با آن ها همراه است.
پنج دهه زندگی پربار و افتخار آميز مسعود علی محمدی نعمتی است که خداوند نصيب هر کس نمی کند. به صداقت و پاکی روح او گواهی می دهم و از خداوند برايش آمرزش و علو روح در خواست می کنم. روانش شاد باد و خداوند صبری جميل به بازماندگان داغدار و مصيب زده اشت عطا کند.
به نقل از [سپيداران، وبلاگ احمد شيرزاد]