سه شنبه 18 فروردين 1383

گناهکاران بي گناه، گفتگوي شرق با مصطفي اسکويي پس از 25 سال سکوت

گفتگوي سهيل آصفي با مصطفي اسکويي سرپرست تئاتر آناهيتا خاطرات منتشر نشده اي را به تصوير مي کشد که هر گوشه اي از آن را چهره هايي آشنا در تاريخ فرهنگ و سياست ايران نقش زده اند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

[سايت روزنامه شرق]

سهيل آصفي: •در سال هاي پاياني تحصيل خود در اتحاد شوروي، مجال بيشتري براي همنشيني و تبادل نظر با نوشين براي شما فراهم مي شود. گويا مدتي نيز در خانه اي واحد سكونت داشتيد، مي دانم كه در اين دوره بحث هاي زيادي با نوشين در رابطه با كتاب «هنر تئاتر» با حضور زنده ياد «احسان طبري» داشتيد. اين دوره چگونه گذشت؟ چه تبادل نظراتي صورت مي گرفت و كلاً...

در خانه اي كه ما داشتيم، خانه چهارطبقه اي كه بسياري از خارجي هاي ديگر نيز در آنجا بودند، طبقه بالاي ما، خانه نوشين بود. ما با هم دوست بوديم، صحبت و بحث هاي زيادي صورت مي گرفت. البته «نوشين» استاد بود، ما هم جوان، با كله اي كه كمي بوي قرمه سبزي مي داد! نوشين بسياري از اوقات با بحث ها فاصله مي گرفت. شايد مي ترسيد، براي اينكه ما چهار تا كتاب بيشتر خوانده بوديم، طبري هميشه ما را به هم نزديك مي كرد. انسان بسيار روشني بود، او همواره ميانه را مي گرفت. در شوروي خانم نوشين به صورت مستمع آزاد در تئاتر هنري مسكو شركت كرد، اين در دوره اي بود كه «حسين خيرخواه» و بسياري ديگر مايل به بازگشت بودند. خيرخواه بر اثر وقوع كودتا و حمله پليس به تئاتر، از ايران خارج شده بود و بسيار مايل بود كه به وطن بازگردد. او تا آخر عمر تا سال ۱۹۶۱ در آلمان شرقي زندگي كرد. وصيت كرده بود كه جسد مرا به ايران ببريد اما (بغضي در گلوي اسكويي مي شكند) ولي نوشين در كار خود در همان جا هم موفق بود، «خانلري» وقتي به شوروي آمد كارها به نوعي سروسامان پيدا كرد.

سال ها گذشت، حدود ۴۸ بود كه يك روز صبح هنگامي كه در اتوبوس دو طبقه نشسته بودم، سر چهارراه كاخ نگاه كردم، ديدم اِه، نوشين دارد از خيابان پايين مي رود! كلاه بِره گذاشته بود، هي نگاه كردم، ديدم، نه خود نوشين است. صبح ساعت هفت و نيم بود، فرصتي براي ديدار دست نداد و نوشين رفت. يك بار ديگر در همين جا وسط خيابان ديدم كه نوشين از بالا مي آيد. او مرا ديد، اما طرف من نيامد، من هم توجهي نكردم و به طرف روزنامه فروشي رفتم. من مخصوصاً اين كار را كردم، به دليل اقتضائات آن دوران. مدتي كنار دكه ايستادم، او به طرف من آمد؛ اما باز هم سخني به ميان نيامد، ديدار با او ميسر نشد؛ به دليل فضاي سياسي آن دوران؛ من هچ نگفتم، او نيز. نوشين سر را به پايين انداخت و همچنان راه خود را رفت. دفعه سوم، او را روبه روي شهرباني ديدم، تند مي دويد و به پايين مي آمد. از كنار هم رد شديم، همه چيز در يك آن گذشت اما باز هيچ نگفتيم! ... دست روزگار را ببينيد!

موقعيت هايي از اين دست به دليل فضاي سياسي آن دوران براي ما بسيار اتفاق مي افتاد. در همين دوران جديد نيز برخي از شاگردان من كه عضو حزب توده ايران بودند، كمتر به سراغ من مي آمدند، رفتم به طبري گفتم، آقا! وضع از چه قرار است؟ گفت: «من نمي دانم، اين تصميم برخي مقامات حزبي است.» بعداً به من گفت: «براي اينكه شما تكرو هستيد.» گفتم: «تكرو يعني چه؟ در كجا من تكروي كردم؟ چرا اين كار را مي كنيد؟ اين كار خيانت است...» طبري گفت: «تو خيلي وقت ها چو مي اندازي. نوشين كي به ايران آمده است؟ چه طور ما نفهميديم؟» گفتم: «مشكل همين جاست، كاري ندارد، تشريف ببريد اداره شهرباني، نام هر آدمي كه وارد مملكت مي شود آنجا ثبت شده است.» من مطلعم كه نوشين به تهران آمده بود، اما ناراحتي جسماني پيدا مي كند، دكتر مي گويد، سرطان يا چيز ديگري است، به برلين پيش كاوه پسرش مي رود، از آنجا با هم به مسكو مي روند، در شوروي ديگر كار از كار گذشته است، و نوشين چشم از جهان فرو مي بندد.

•دليل اين بازگشت ناگهاني نوشين به ايران واقعاً چه بوده است؟

«خانلري» به او قول داده بود كه صددرصد مي تواند در اينجا كار كند. خانلري آن زمان موقعيت بسيار ممتازي داشت، مي گويند بگومگوي زيادي ميان خانلري و جمال زاده به وجود مي آيد، جمال زاده به خانلري مي گويد: تو هم كه سلطنتي شدي؟ خانلري به او جواب داده بود: «من با همين روش است كه تمام دستور زبان فارسي كشور را تغيير دادم، با همين حكمي كه براي سپاه دانش گرفته ام، من با همين سپاه توانسته ام فرهنگ اين مملكت را متحول كنم.»

•وفات نوشين در چه سالي بود؟

وفات نوشين هجده ماه پس از خروج از ايران، در ارديبهشت ماه ۱۳۵۰، به دليل بيماري سرطان معده، اتفاق افتاد. بنا بر گفته خانمي كه تا آخرين لحظه بر بالين وي بوده و زحمت راهنمايي و همراهي مرا نيز هنگام نثار تاج گل تقبل كردند، پيكر وي در قبرستان صومعه «دونسكوي» شهر مسكو به امانت گذاشته شده است.من زماني كه در مسكو بودم، همين خانم كه منشي آقاي نوشين بود، در ملاقاتي كه با من داشت، مقداري اسناد و دستنوشته هاي نوشين را به من داد و از جمله شيشه روي قبر او را، گفت كه اين را در ديوار جاسازي كرده بودن، «لرتا» آمده خاكستر نوشين را با خود برده، و اين خانم شيشه روي قبر را با اسناد به من تحويل داد.

•جا دارد كه همين جا به بانو «لرتا» (لرتا هايراپيتان) هنرمند گرانقدري كه بيش از پنجاه سال از عمر خود را در راه پيشرفت هنر نمايش در ايران صرف كرد نيز اشاره اي داشته باشيم.

لرتا به دليل عشق به هنر تئاتر و ادامه همكاري با گروه هاي غيرارمني به سال ۱۳۱۲ با عبدالحسين نوشين، كه پس از وي به گروه صنعتي پيوسته بود، ازدواج كرد. او در سال هايي پا به ميدان گذاشت كه تئاتر نوع اروپايي در ايران از آغاز پيدايي تا تاسيس «كلوپ موزيكال» فاقد زن بود، و نقش زنان را مردان بازي مي كردند. به سال ۱۳۰۰ تئاتر نوع اروپايي در ايران داراي زني علاقه مند و بااستعداد شد.زناني كه در دوره اول، حتي دوره دوم هم به ميدان آمدند، زنان بسيار نجيب و علاقه مندي بودند، اما متاسفانه، بسياري از آنها هنگامي كه در تئاتري بازي مي كردند، شب به خانه راه نمي يافتند، اين يك فاجعه بود.

يكي از دلايل زن گرفتن خود من هم اصلاً همين بود! اتحاديه اي در سال ۱۳۲۴ درست شد كه آن را اولين اتحاديه هنرپيشگان ناميدند. در آنجا همه بلند شدند گفتند آخر اين جوري كه نمي شود، با اين خانم ها چه كار كنيم، مردم چه مي گويند؟ گفتيم خيلي خب! مسئله اي نيست، يكي يك زن مي گيريم مسئله حل مي شود! عطاءالله زاهد كه هميشه شيخ ما بود گفت: اگر راست مي گويي، جوان تو خودت برو بگير! گفتم: «خب مي گيرم.» فرداي همان روز به ديدار خانم روحبخش رفتم، خواننده مشهور آن سال ها، گفت: «خواهر من سه تا دختر داره، بيا هر كدوم رو كه مي خواي بگير!»

ازدواج اولي كه من كردم، واقعاً به دليل همين مسائل بود، ازدواج با خانم اسكويي سابق! «مهين عباس طاقاني»؛ با داشتن مهين بود كه توانستم گروهي را تشكيل دهم.

•و سرانجام لرتا؟

او در نمايشي از شاهنامه، به مناسبت «هزاره فردوسي» به اتفاق «مجتبي مينوي»، «نوشين»، «خيرخواه»، «گرمسيري» و «فكري» شركت كرد و سپس در سال ۱۳۱۴ به اتفاق نوشين و خيرخواه، براي حضور در «جشنواره تئاتر مسكو» دعوت شد. او پس از يك ماه، در بازگشت، از تئاترهاي پاريس نيز ديدن كرد. لرتا كه ديگر از سال ۱۳۱۲ فعاليت هايش محدود و توام با فعاليت هاي نوشين شده بود، از سال ۱۳۲۳ در پي تحولات سياسي، اجتماعي و تئاتري، به فعاليت هاي نسبتاً مداومي، در تئاترهاي «فرهنگ»، «فردوسي» و «سعدي» پرداخت. او همچنين در اجراي نمايش هاي «ولپن»، «مستنطق»، «سرنوشت»، «پرنده آبي»، «شنل قرمز»، «بادبزن خانم ويندرمير» و «چراغ گاز» شركت جست. وي در سال ۱۳۳۱ براي پيوستن به شوهرش كه پنهاني، از كشور خارج شده بود، به «اتحاد جماهير شوروي سوسياليست» رفت. لرتا پس از اقامتي ده ساله در شوروي و آشنايي با تئاتر روسي و بهره گيري از استوديوي تئاتر هنري مسكو (مخات) به ايران بازگشت. هنوز مدتي از ورود او به وطن نگذشته بود كه به اتفاق «محمدعلي جعفري»، «نصرت الله كريمي»، «تقي مينا» و تني چند از همكاران پيشين، به سال ۱۳۴۵ در «تئاتر كسري»، گروهي جديد تشكيل داد و با به صحنه بردن نمايشنامه «گناهكاران بي گناه» اثر «استروفسكي» فعاليت مجددي را آغاز كرد. در اين نمايش عكس العمل غيرمتعارف و دور از انتظار تماشاگران، براي لرتا، كه سال هايي را دور از ايران و بي خبر از اوضاع اجتماعي و تحولات تئاتري آن گذرانده بود، ناراحت كننده به نظر رسيد. متاسفانه بايد به شما بگويم، لرتا نخستين بانوي هنرمند و فداكار تئاتر ايران، پس از چهل و پنج سال كار درخشان، ناگزير ۱۵ سال ديگر، با گروه هاي گوناگوني كه با روش و منش هنري او هماهنگ نبودند به كار ادامه داد، و در ميان چندين فيلمفارسي و از جمله مجموعه تلويزيوني «خسرو ميرزاي دوم» شركت كرد.

او پس از انقلاب، خيلي زود از كشور خارج شد تا در شهر وين نزد كاوه تنها فرزند و يادگار شوهر هنرمندش سكني گزيند و سرانجام در سال هاي سكوت، هنرمند گرانقدر ما شنبه، هشتم فروردين ماه ۱۳۷۷ در شهر وين بدرود حيات گفت.

•مي دانم كه شما سوفلور ماهري نيز، در طول همه اين سال ها بوده ايد...

يادم مي آيد زلزله اي در آذربايجان آمده بود، «ابوالقاسم جنتي عطايي» با فردي كه در وزارت كشور مشغول بود به نام «صالحي» كه در تئاتر هم سررشته اي داشت با هم گروهي درست كردند. دو مرد و يك زن، من هم به عنوان سوفلور با آنها رفتم. من به دليل اينكه خب بچه بودم بيشتر سوفلور مي شدم. در همه نمايش ها اينها را هدايت مي كردم، مي گفتم، تو آن طرف برو، تو بيا اينجا و...همه منتظر بودند من رل را برايشان تشريح كنم، آن زمان واقعاً بدون سوفلور اصلاً كار نمي كردند. سوفلور نقش عظيمي در كار داشت. چيزي از آن زمان به خاطر دارم كه برايتان مي گويم. در يك نمايش «هوشنگ سارنگ» با «اكبر مشكين» هم بازي بود، سارنگ گفته اگر (اجرا مي كند، با صداي بم)، سوفلور نمي فهميده، باز هم مي گويد: اگر، مي بيند نخير سوفلور نمي فهمد، داد زده «اكبر»!

در تئاتر هنر نيز در نمايش «علي بابا، چهل دزد بغداد» رل آخرين دزد را من بازي مي كردم، آقاي «عباس زاهدي» هنوز هم زنده هستند، رئيس هيأت مديره، كه رل علي بابا را بازي مي كرد، گفت من از فردا شب نمي آيم. تا ۴ بعدازظهر منتظر ماندند، باز نيامد، آخر سر بچه ها گفتند رل اين را كي مي تواند بازي كند؟گفتند تو بلدي؟ گفتم: «بله». گفتند: «بازي كن ببينيم!» با همان بچگي قيافه اي گرفتم و نقش علي بابا را بازي كردم، خلاصه آخر سر زاهدي نيامد، من لباس پوشيدم و نقش را بازي كردم. در اين نمايش، نقش «ابوالحسن» رئيس دزدها رل مورد علاقه من بود. هنرپيشگان كوچك، در خلوت، با علاقه تقليد مرا براي اجراي اين نقش تماشا مي كردند و حتي بعضي مواقع اصرار به انجام آن داشتند و من گوشه اي از اين نقش را براي آنها بازي مي كردم. همان طور كه شرحش را برايتان دادم اصرار ساير اعضاي هيأت مديره و «بايگان»، كارگردان نمايش، و ايفاگر نقش علي بابا تا ساعت ۴ بعدازظهر روز بعد، در تجديد نظر ايفاگر نقش «ابوالحسن»، كه به روايتي نقش اول نمايشنامه محسوب مي شد، بي اثر ماند.

در همين اوضاع و احوال بود كه به گوش «بايگان» و اعضاي هيأت مديره رسانده بودند كه اسكويي رل ابوالحسن را حفظ است. مرا به هيأت مديره احضار كردند و بايگان با مناسباتي به كلي تازه و دوستانه با من وارد گفت وگو شد! «مي گويند ... مي گويند تو رل «ابوالحسن» را حفظي آيا درست است؟» «بله، مي خواهيد صحنه اول را بازي كنم؟» حاضران مبهوت نگاه مي كردند.بي درنگ اخم كردم، ابرويي بالا كشيدم و به مدد تخيل پيشاپيش دسته دزدان قرار گرفتم، با ريتمي كند وارد غار شدم و با صدايي غيرمنتظره ولي مطمئن، از دزداني خيالي سراغ اموال غارت شده را گرفتم. پس از سكوتي، به معناي شنيدن پاسخ، دستور تقسيم اموال را دادم. بايگان: «بسيار خوب، بس است. در هر صورت شما برو پيس را باز هم بخوان و اگر آقاي «ع» نيامد، امشب را بازي كن.»همه اينها گذشت، ما نقش را بازي كرديم و نمايش با توفيقي عالي تمام شد. از اين پس بود كه تماشاخانه بازيگر نقش هاي خشن و پرقدرت خود را يافته بود. از اين به بعد بود كه هر چه رل بدمن بود به من دادند. نقش هاي عزيز مصر در «يوسف و زليخا»، دژخيم در «صاعقه»، «كوه شيطان»، «شب هاي دجله»، «وامق و عذرا»، «براي شرف» و...

•گفته اند مهم ترين اشكال يا كوتاهي از جانب نوشين، عدم مراجعه به بايگاني اداره خود و عدم تشويق و ترغيب افرادي بود مانند طبري، علوي، هدايت، نفيسي و چوبك كه نمايشنامه نويسي را قبلاً تجربه كرده بودند و نيز جوانان با قريحه و تازه كار آن روزگار مانند «داوود نوروزي»، «جلال آل احمد»، «محمدعلي افراشته»، «انور خامه اي» و...

ببينيد، نوشين به هر حال استاد من است، ولي اين ايرادي كه گفتيد، واقعاً به او وارد است. عكس او را اينجا مي بينيد؛ او استاد واقعي من است! ولي به شما بايد بگويم، نوشين به خود اعتماد نداشت، فكر مي كرد كه هيچ كس اصلاً قادر نيست مانند او عمل كند، او اصلاً از اين اطمينان كردن به افراد مي ترسيد. اصلاً قادر نبود با اين افراد وارد گفت وگو شود.علوي در اين زمينه بسيار فعال بود، اين نوشين بود كه بايد به سراغ او مي رفت، علوي كه نمي توانست بيايد بگويد، «نوشين مي خواهي براي تو بنويسم؟» به هر حال وضعيت آن روزگار اين گونه بود؛ همه فكر مي كردند، تنها نوشين بر اين كار احاطه دارد، بر صندلي تئاتر مملكت نشسته و درياي معرفت و اطلاعات تئاتري است. هيچ كس جلوي او نمي رفت. هيچ كس جلوي او جيك نمي زد. حتي من به خاطر دارم در زماني كه هر كس در رفت و آمدها دنگ خود را مي داد، نوشين در جيب خود دست مي كرد، پنج ريالي را در مي آورد و سهم بچه هاي ديگر را مي داد. آرتيست كبير بايد چنين مي كرد! سرهنگ مشهوري از حزب توده كه دستگير شده بود براي من تعريف مي كرد، چگونه در طول دوران زندان همگي شيفته نوشين شده اند، هر كس از زندان بيرون مي آمد شيفته او بود. احترامي عميق براي او قائل بودند، به هر حال فن بيان و آنچه او در آن زمان كار مي كرد بسيار فريبا و جذاب بود. آن زمان كه ما وارد كار شديم، دكلاماسيون بسيار متداول بود، هر كس قشنگ ترين دكلمه را مي كرد، آرتيست قوي تري بود. اساس كار، دكلمه بود. نوشين نيز مظهر اين كار. نوشين: «اين شاه را بايد از پا درآورد»، «اين شاه را بايد كشت». همه لال مي شدند و مبهوت سحر كلام او. به هر حال كار او تجربي بود و با تئاتر علمي فاصله داشت.

•و «دكتر داوود نوروزي»، سردبير مشهور «به سوي آينده»، نويسنده سرشناس «دنيا» و...

داوود نوروزي در كلاس ششم ابتدايي با من هم كلاس بود، هم سن هم هستيم، در مدرسه «اسلام»، دم گذر طباخ خانه هم شاگردي بوديم. فردي بود بسيار منورالفكر و آزاده. در همين ارتباط با احسان طبري آشنا شد و خواهرزن طبري را گرفت. فردي بود بسيار روشنفكر، حاضر بود در راه اهداف خود جان دهد. گرفتار دگماتيسم رايج آن دوران نيز نشده بود و همواره نقش يك آزادانديش را بازي مي كرد.ببينيد، داوود نوروزي و همه اين افرادي كه شما در اينجا داريد به آنها اشاره مي كنيد را بايد در زمره ميهن پرستان و آزادانديشان آن روزگار به حساب آورد. نوشين بسيار غفلت كرد، مي توانست مشوق اين افراد باشد.

•دوره جديد «تئاتر نوع اروپايي» منطبق بر ضوابط پيشروترين تئاترهاي زمان آغاز مي شود و «آناهيتا» با سرپرستي شما در ميان بهت و تعجب و سوءظن شديد مقامات امنيتي و برخي افراد آغاز به كار مي كند.

بله، مي توان گفت اين جريان اولين فاز تئاتر به معناي حرفه اي خود در ايران بود با همه وجوهات يك تئاتر حرفه اي. به هر حال، زودتر از آنچه تصور مي شد «تئاتر آناهيتا» را راه اندازي كرديم. با همكاري پنجاه نفر هنرجو، دو كارگردان و سركارگردان، غروب روز ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۳۷ در ميان بهت و تعجب متعصبين چپ و سوءظن شديد مقامات امنيتي، تعجب و سوءظني كه در طول حيات «آناهيتا» همواره ادامه داشت، «آناهيتا» افتتاح شد.ما در ۲۵ اسفند ماه همان سال نمايش «اتللو» را به كارگرداني من و ترجمه «به آذين» اجرا كرديم، با همان افرادي كه لاله زاري ها مي گفتند، بچه هستند. روزنامه ها و نشريات از آغاز يك حركت جدي در تئاتر ايران خبر دادند و به بازگشايي آناهيتا و فعاليت هاي آن بسيار توجه نشان داده شد. يادم مي آيد «بهرام بيضايي» در «دفتري در شعر و قصه» نوشت: «تنها كار موفق و جالبي كه در زمينه نمايش هاي خارجي در تلويزيون ايران عرضه شد، نمايشنامه بيست و سومين رمان نوشته «دورين مات» به كارگرداني «حميد سمندريان» و نمايشنامه هاي «كالسكه زرين» مريمه، «غار سالامانگ» سروانتس، «خرس» و «سال جشن» چخوف، «شب هاي سفيد» داستايوفسكي و «گرگ ها و بره ها» استروفسكي بود كه به كارگرداني مهين و مصطفي اسكويي اجرا گرديد و حتي بعضي از اين نمايشنامه ها از جمله «شب هاي سفيد» بنا به درخواست بينندگان تلويزيون تكرار شد.» اين نظريات راجع به آناهيتا مربوط به دوراني است كه تروپ آناهيتا با «تلويزيون ملي ايران» همكاري مي كرد. سازمان سنجش و نظرخواهي «تلويزيون ايران» در سال ۱۳۴۱ رسماً اعلام داشت كه نتيجه نظر خواهي از مردم، ما را به اين نتيجه رساند كه نمايش هاي «تروپ آناهيتا» پس از «اخبار تلويزيوني» مقام دوم را از لحاظ كثرت تماشاگر در كشور دارد. تاسيس نخستين تئاتر حرفه اي و «رپرتوار» بر پايه اكتشافات «استانيسلاوسكي» كه از لحاظ جنبه هاي هنري، فني، ادبي و اخلاق هنري در شكل و محتوا، با تئاتر هاي پيشگام جهان همگام بود، تحولي ژرف را در هنر تئاتر ايران پديدار ساخت.

• به نمايش «اتللو» اشاره كرديد، تاثير اجراي اين نمايش در آن دوران با ترجمه به آذين و كارگرداني شما بر كسي پوشيده نيست، اما به فهرست بازيگران اين نمايش كه نگاه مي كردم، نام فردي بيش از همه نظرم را جلب كرد، «خانم جزني» همسر «بيژن جزني»! ارتباط زنده ياد «جزني» با آناهيتا چگونه بود؟ گويا او خالق تصوير روجلد (چاپ دوم) برنامه اتللو نيز بود...

بله، جزني كه بعداً «سازمان فداييان خلق ايران» را پايه گذاري نمود، تا هنگام فعاليت همسرش در «آناهيتا» از دوستداران و حتي همان طور كه اشاره كرديد خالق تصوير روجلد (چاپ دوم) برنامه اتللو نيز بود. گمان مي كنم ارتباط «جزني» با آناهيتا بيشتر با انگيزه هاي سياسي صورت مي گرفت، او خانم خود را به «آناهيتا» فرستاده بود تا بتواند ارتباط برقرار كند. خيلي از بچه هايي كه با ما كار مي كردند، ديگر پس از مدتي خبري از آنها نمي شد؛ بعداً من فهميدم بسياري از اين افراد به سراغ جزني رفته اند، انساني بود بسيار باهوش بافراست.

گويا در خانه خود هم گروهي تشكيل داده بود. گمان مي كنم همين اقدامات و عضو گيري تشكيلاتي كه جزني از آن زمان شروع كرده بود، در پي ريزي بنيان «سازمان چريك هاي فدايي خلق ايران» نيز بي تاثير نبود.

به هر حال جزني فردي خودجوش بود، او يك ناپدري در آذربايجان داشت كه خواننده بود، سرهنگي كه بعداً از ايران فرار كرد، اما جزني زير تاثير او نيز قرار نگرفت، او همه چيز را از ابتدا با دست هاي خود بنا كرد، نماينده نسل محروم و مبارزي بود كه با كسب الهام از انقلابيون آمريكاي لاتين به تشكيل «سازمان فداييان خلق ايران» و هسته هاي مسلحانه انقلاب برخاست و ...

•در دوران اوج فعاليت هاي آناهيتا در رژيم سابق، برخوردهاي جالبي نيز با برخي مقامات حكومتي مقاماتي كه براي تماشاي نمايش هاي شما به سالن مي آمدند داشته ايد...

يادم مي آيد «حسن شيرواني» فردي كه در آن زمان گروهي پيشرو را با يك عده تشكيل داده بود و نمايش معروف «خروس جنگي» را به صحنه برده بودند، آمد به من گفت، اين آقاي «پهلبد» (وزير فرهنگ و هنر آن زمان) مي خواهد به سالن تو بيايد، اما تا حالا خجالت مي كشيده و رويش نمي شده است كه اين كار را كند من كار هايي مي كردم كه اين گونه افراد خيلي دور و بر ما نپلكند. گفتم: «خب! بگو بيايد، ما كه تعارف نداريم.» گفتم: «آن شب نصف سالن را به ايشان و همراهان اختصاص مي دهيم.» آن زمان براي شروع هر نمايشي ساعتي مشخص را در نظر مي گرفتم، با اين كه اين كار در آن دوران زياد متداول نبود؛ مثلاً مي نوشتم هشت و پنج دقيقه يعني كار سر همين ساعت شروع مي شود. (زماني كه كارها يك ساعت بعد از زمان از پيش تعيين شده نيز شروع نمي شد) ساعت هشت و پنج دقيقه شد. زنگ اول به صدا درآمد، معاون وزير دويد گفت: «اسكويي! نمايش را كه شروع نمي كني؟» گفتم: «براي چه؟» گفت: «آقا نيامده» گفتم: «به خودشان مربوط است.» گفت: «اِِه! آقا نيايد؟» گفتم: «نيايد!» همه سران رفتند بيرون در ايستادند و ما نمايش را آغاز كرديم.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/6262

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گناهکاران بي گناه، گفتگوي شرق با مصطفي اسکويي پس از 25 سال سکوت' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016