جمعه 20 مرداد 1385

نامه های به آذين را منتشر می کنيم، گفت و گو با شهلا اعتماد زاده و محسن جمال، شهروند

به بهانه بزرگداشت م.الف به آذين در تورنتو

خسرو شميرانی
[email protected]

پائيز ۱۳۵۷، دهمين شب از شب های دهگانه شعر در انستيتو گوته است و او در برابر هزاران نفر، بازگشت به آزادی را درخواست می کند، آن را غايت مقصود می نامد و می گويد: "امروز و هميشه، ما اين آزادی را حق همه می دانيم و برای همه می خواهيم؛ همه، بدون استثنا"
زنگ فريادش در گوش حافظه تاريخی کم حافظه گی های ما هنوز پژواک می کند و امروز پس از ۲۸ سال، آزادی دست نايافتنی تر از آن لحظه می نمايد.

از محمود اعتمادزاده، م.الف به آذين سخن می گويم. نزديک به يک سده به دنبال آزادی دويد، برای آن پيکار کرد، گفت و نوشت، زندان رفت، شکنجه شد و دوباره نوشت و گفت و نوشت تا آنجا که نا در بدن داشت.
در سال ۱۲۹۳ در رشت به دنيا آمد و ۹۲ سال بعد در ده خرداد ۱۳۸۵ از دنيايی که "از رنج های بسيار و خوشی های کم آن لذت برده بود" رفت.
فردا شنبه ۱۲ آگوست ۲۰۰۶ کميته ای که به ابتکار شهلا اعتماد زاده و محسن جمال تشکيل شده است، برنامه بزرگداشت به آذين را در تورنتو برگزار خواهد کرد. پس از درگذشت اين مترجم، نويسنده و آزاديخواه سرآمد ايران با شهلا اعتمادزاده و محسن جمال، دو عضو خانواده او گفت و گويی داشتيم که در اينجا به خوانندگان گرامی ارائه می شود.
خ ــ ش

خانم شهلا اعتمادزاده اجازه دهيد با دختر به آذين از زبان خودش آشنا بشويم.
ــ در مقطع انقلاب در فرانسه مشغول تحصيل بودم. همراه با امواج انقلاب با همسرم محسن تحصيل را رها کرده و به ايران رفتيم تا در آن نقشی هر چند کوچک داشته باشيم. فضا به سرعت تغيير کرد. پدر را گرفتند و من و همسرم محسن دوباره مجبور به ترک ايران شديم.

محسن جمال اولين برخورد خود با به آذين را چنين تصوير می کند:
ــ اواسط دهه چهل بود. من دانشجوی رشته نقاشی هنرهای زيبا بودم. توسط دوستی به به آذين معرفی شدم. قرار بود با وی همکاری کنم و کار و آشنايی من با او در آن مقطع در "کتاب هفته" آغاز شد و تا پايان دوره سردبيری او در آنجا ادامه يافت. در آن دوران گرچه سالها از کودتا گذشته بود اما کتابهای نوشته شده توسط چپ های واداده تخم یأس در دل ما جوانان آن موقع می کاشت. تاثير آشنايی با به آذين بر من تبديل آن یأس به نيروی زندگی بود.
وقتی که "مهمان اين آقايان" منتشر شد، من در زندان بودم. فضای حاکم بر کتاب مخالفت با مشی مسلحانه بود و اين امر بحث های زيادی را در زندان عليه به آذين برانگيخته بود. به آذين در اين کتاب در بحث با حجتی کرمانی، از يک سو مشی چريکی و از سوی ديگر ديدگاه عقب مانده مذهبی را به نقد گذاشته بود. او از حجتی کرمانی سئوال می کرد که چگونه می توان نظام حکومتی که ۱۴۰۰ سال پيش امتحان خود را باز پس داده است به عنوان الگو برگزيد.

چه شد که همين به آذين برای دفاع از حکومت برآمده از تفکر آقای حجتی کرمانی موجب دو دستگی در کانون نويسندگان شد و عملا شعار هميشگی خود را که دفاع بی شائبه از" آزادی بيان بدون هيچ حصر و استثناء" بود زير پا گذاشت؟
ــ واقعيت اينکه در آن مقطع هنوز رژيم اسلامی به طور کامل مسلط نشده بود و ما هنوز برای افزايش نقش نيروهای چپ احتمال قائل بوديم. بويژه به اين دليل که هنوز بلوک سوسياليسم واقعا موجود، واقعا موجود بود و در مقابل امپرياليسم قرار داشت، ما معتقد بوديم در اين تقابل هيچ رژيمی نميتواند تا ابد شعار نه شرقی نه غربی را ادامه دهد و دير يا زود بايد يا به اردوگاه سوسياليسم و يا به جبهه امپرياليسم نزديک شود. ما اميدوار بوديم با حفظ و تقويت خط صحيح، ايران را به سمت سوسياليسم برانيم. در آن مقطع کانون نويسندگان عمدتا در سمت نيروهای ضدانقلاب قرار داشت که از وابستگان به رژيم قبل، ليبرال ها و اولترا چپ ها تشکيل می شد. به آذين به همراه ۴ تن از يارانش نامه ای نوشتند تا نشان دهند که در کنار و نه در مقابل انقلاب قرار دارند. اين حق آنها بود که هر خط سياسی داشته باشند و در عين حال عضو کانون نويسندگان باقی بمانند چرا که کانون نه يک تشکل سياسی بلکه يک تشکل صنفی بود.
اخراج اين پنج نفر عملا مخالف اساسنامه کانون بود. به هر روی اين اخراج به شکل گيری شورای هنرمندان و نويسندگان انجاميد که غالبا نزديکان به حزب توده ايران و سازمان اکثريت را در خود جای می داد. من نيز با اين "شورا" همکاری خود را آغاز کردم.

از دوران دستگيری و حضور به آذين در تلويزيون چه خاطره ای داريد؟
ــ بگذاريد قدری به عقب بروم و توضيح بدهم که من پيش از آغاز دستگيری ها هم به قول معروف قدری به چپ ميزدم. طرح هايی که برای انتشار می کشيدم غالبا با اين انتقاد به آذين روبرو می شد که اين طرح ها تند هستند. از همان موقع به او می گفتم اينجا جای ماندن نيست، خطر نزديک است و بايد به جای امنی فرار کرد اما به آذين تا آخر هم گفت که از ايران تکان نمی خورد.
عده ای اين خوشبينی را داشتند که چون حزب از انقلاب دفاع کرده است مشکل بزرگی پيش نمی آيد. من اما از دوران زندان آخوندها را می شناختم و می دانستم که قابل اعتماد نيستند.
بعد از ديدن آن صحنه ها در تلويزيون، برای ما روشن بود زير فشارهای طاقت فرسا اين انسانهای شريف را خرد کرده و آنها را وادار کرده بودند تصويری کاملا متضاد آنچه در واقع بودند از خود ارائه دهند. کودکان من هنوز خيلی کوچک بودند، اما ما آنها را به نيش گرفتيم تا جانشان را به سلامت از آن معرکه بدر بريم.

خانم اعتمادزاده از آن پس ديگر رابطه شما با به آذين از راه دور بوده است. اينطور نيست؟
ــ بله. من دو دوره در خارج از کشور بودم و از اين دو دوره نامه های بسياری که نوشته های پدرم هستند جمع آوری کرده ام. البته از سالهای اول زندان او نوشته های زيادی در دست نداريم. در اين دوره او به شدت در فشار بود. می دانستم که او برای ساعاتی به خانه برده می شد و بعد دوباره وی را به زندان برمی گرداندند.

آيا اين نامه ها روزی منتشر خواهند شد؟
ــ حتما. زيرا اين نوشته ها انباشته از پيام های زندگی هستند. من هنوز با مرور آنها، درس می گيرم و فکر می کنم حق ندارم آنها را برای خودم نگه دارم. اين نامه ها حتما منتشر خواهند شد.
يک سری آخر آنها متعلق به زمان "آزادی" از زندان جمهوری اسلامی است. در اين زمان پدر ديگر دچار ضعف بنيه شده است و بيماری ريه به شدت آزارش می دهد. در چنين وضعيت روحی و جسمی نامه های او به کلی متفاوت هستند، اما همچنان هزار نکته در بر دارند که بی ترديد برای بسياری از ما آموزنده و جالب توجه خواهند بود.

اگر بخواهيد اين نامه ها را دوره بندی کنيد، اين دوره ها چگونه خواهند بود؟
ــ يک طرح اوليه وجود دارد. طبيعی است که به آذين در هر دهه از تلاش هايش با مسائل متفاوتی از دهه قبل درگير بوده است و اين امر بر نوشته های او به من تاثير گذاشته است. دهه چهل و همگرايی نويسندگان در مبارزه برای آزادی بيان، دهه پنجاه و انقلاب، دهه شصت و سرکوب، زندان، شکنجه و دهه هفتاد دوره مصائب و رنج های پس از به اصطلاح آزادی.
مجموعه ای که منتشر خواهد شد، با توضيحاتی درباره هر يک از اين دوره ها و چگونگی وضعيت پدر در آن مقطع همراه خواهد بود که خودم آماده ميکنم. فکر ميکنم اين شکل کار در بهره برداری خواننده از نامه ها تاثير مثبت خواهد داشت.

حدس می زنم سخت ترين لحظات برای شما هنگام دستگيری و بويژه مشاهده مصاحبه های تلويزيونی به آذين بود ...
ــ وحشتناک بود. در تلويزيون مشاهده می کرديم و می ديديم که چگونه شکنجه شده است. می خواستيم تصور کنيم تحت چه فشار غير انسانی و جنايت کارانه ای قرار گرفته، اما حتی تصور آن دشوار بود. خرد شدن آن کوه اراده زير فشارهای معمولی صورت نگرفته بود و ما اين را می ديديم و با تمام وجود حس ميکرديم. من شخصا چنان تحت تاثير چهره او قرار داشتم که پيام او را اصلا نشنيدم و تازه ديرتر بود که به حرف هايش فکر کردم. او خودش نبود، تبديل به فرد ديگری شده بود.
از خارج گفتند که به آنها آمپول زده اند و با آمپول های روانگردان آنها را به گفتن آن حرف ها وادار کرده اند. به عقيده ما اين شيوه ای بود برای اينکه وجود شکنجه های طاقت فرسا را منکر شوند، شکنجه هايی را که ما در چهره درد کشيده او می ديديم. او خودش ديرتر در کتاب "بار ديگر و اين بار" به طور کامل اين شکنجه ها را شرح داده است. البته اين کتاب تاکنون مجوز انتشار نگرفته است.

در آن لحظه در ذهن شما چه می گذشت؟
ــ برای من شخصا اين سئوال مطرح بود اولا چرا با انسانی که در تمام عمرش چيزی بجز آزادی برای تمامی انسان ها طلب نکرده بود اينچنين می کنند. ديگر اينکه او برای ما اسطوره بود و ما از خود سئوال می کرديم چه بلايی بر سرش آورده اند که او درباره خود چنين می گويد.

گرچه به آذين با تن و روحی رنجور از زندان بيرون آمد و ديگر به آذين سابق نبود، اما از نوشتن دست برنداشت ....
ــ او پنج جلد "از هر دری" نوشت که می توان آنها را چکيده ای از مجموعه خاطرات وی دانست. جلد يکم و دوم منتشر شدند، اما بقيه در محاق سانسور هستند. به کتاب "بار ديگر و اين بار" هم که پيش تر اشاره کردم.

آيا شما اين کتاب های منتشر نشده را خوانده ايد؟
ــ ۱۲ سال پيش در يک سفر به ايران از پدرم خواهش کردم درباره دوره زندان توضيح بدهد. او به "بار ديگر و اين بار" اشاره کرد. از او خواستم اجازه بدهد آن را بخوانم. پدرم بود و روحيه مرا می شناخت. نمی خواست آزار بکشم و از اجابت خواهش من خودداری کرد. من اصرار کردم و کتاب را گرفتم. آن را خواندم، اما هرگز نمی خواستم دوباره به آن برگردم. او با آن قلم ميم الف به آذينش، محيط و فضا را تصوير کرده است. از بازجوها گفته است و از شکنجه ها. من کتاب را کنار گذاشتم و هيچگاه درباره آن با پدر حرفی نزدم. او برای ديگران به آذين بود، برای من پدر بود. برای من اسطوره بود اسطوره ای بود که شکسته بودندش.
شايد اگر پيامی را که او سال گذشته به مناسبت نود سالگی اش برای ما فرستاد، برايتان بخوانم متوجه می شويد چرا او را اسطوره خطاب می کنم.
او در قسمتی از پيام خود می گويد:
"آدمی به آرمانی که در دل و جان دارد و می پروراند آدمی ست. من تا جايی که توانسته ام خود را بسنجم آرمانگرا بوده و هستم. آرمان نقشی زنده و زيبا است، اما گريز پا. به دست هرگز نمی آيد. بايد خواستش و در پی آن دويد و از پا ننشست. آرمانی که من بدان دلبسته ام آزادگی ست، دادجويی و انصاف دهی ست. چنين آرمانی را برای شما هم آرزو ميکنم."

هيچ وقت درباره "شوهای تلويزيونی" گفت گويی داشتيد؟
ــ در رابطه با آن "شوهای تلويزيونی" از او سئوال شد که آيا ميتوان مقاومت کرد و سازش نکرد؟ جواب او چنين بود: "تا سازش چه باشد، چه بدهی و چه بستانی. اگر به هر عنوان که باشد از خود ببری و بنده ديگری، بنده زر و زور و باور ديگری بشوی نمی توان گفت که سازش کرده ای. اين خودفروشی ست و بس. خيانت به خودِ خويش در برابر وعده سراسر فريب زنده ماندن ــ خوردن و خفتن و نفس کشيدن.
می توان در جای خود مرگ را انتخاب کرد. اما مردن برای خشنودی دل تماشاگران؟ برای آنکه هورا بکشند و کف بزنند؟ حماقت است و جنايت است!
مرگ بر حق، مرگ زندگی زا، حامل پيامی روشن و رساست، الهام بخش هنر بويژه شعر و داستان."

در نامه های به آذين به شما، چه چيز بيشتر جلب توجه می کند؟
ــ نکته ای وجود دارد که بابا در نوشته هايش بسيار مورد تاکيد قرار داده. اين را در نوشته هايش به خودم و يا سالها پيش تر در نامه های ارسالی به برادرم که در مسکو تحصيل ميکرد شاهد هستم و يقين دارم در مکاتبات با ديگر خواهران و برادرانم نيز بر آن تاکيد کرده است. او به خود می بالد که هيچگاه "خود بودنِ خود" را ترک نکرده است. او خود بودن را برابر با آزاد بودن و آزاد بودن را برابر با تنها بودن ميداند. در يکی از نامه هايش به من چنين می نويسد: «حرکت آزاد من برای برخی مايه ی بيگانگی شده: "اِاِ ه ه اينکه او نيست. آنکه شناخته ام نيست." و چنين آسان آن را که به گمان خود شناخته اند در شناخت مقطعی و لحظه ای خويش زندانی می کنند.»

بابا در يکی از نامه های خود به من، در سال های زندانش، يعنی وقتی که هر از گاه او را يکی دو ساعت به خانه می بردند و دوباره به سلول باز می گرداندند، نوشت: "در اين دو ساله اخير توانسته ام چند چيز بنويسم. همه و همه حکايت از خودم است و راهپيمايی درونی ام در اين هفتاد و دو ساله زندگی. به همين علت محيط تنگ و افق بسته خودم را به تصوير می کشد. حرف گفتنی بسيار دارم دخترم. اگر فرصت دست داد در آزادی خواهم نوشت."

در جای ديگری از نامه هايش می گويد: "با هيچ کس و در هيچ حال سر دادوستد در اين باره ندارم. آزادی حق من است. اگر بدهند حقی است که ادا شده و اگر هم ندهند سر معارضه با قدرتی که مردم به آنان تفويض کرده اند ندارم. می دانم که دير يا زود حق پيروز می شود. مرد و مردانه بايد پذيرفت، حق و ناحق را. زيرا بسيار زود رنگ عوض می کنند، حق ناحق می شود و ناحق به جای حق می نشيند. گردنم خم نشده است و نمی شود و اين نعمتی ست که زندگی در شصت سال فعاليت اجتماعی، ادبی و سياسی به من بخشيده است. سپاسگزارشم."

به آذين را بسيار ستوده اند، اما گاه به او نسبت هايی داده شده که زيبا نيستند. خود او در اين رابطه چه می گفت؟
ــ من با او گفت و گويی کتبی داشتم که به همين سئوال باز می گشت. در پاسخ به من چنين نوشت: "من از هيچ چيز پشيمان نيستم. چه آنچه ديگران به من نسبت بدهند و چه آنچه من از خود می دانم. هيچ عذر به درگاه هيچ کس و هيچ مقام نمی آورم. در زندگی ام بسيار کم اتفاق افتاده است که در پی تبرئه خودم از يک لغزش واقعی يا خيالی بر آمده باشم. بيهوده است. کاری ست شده. همين است و نمی توانسته است جز اين باشد از آنی که بوده ام، گذشته ام، دور شده ام. آنکه گفته است بگذار به آذين همانطور که در ذهنم مانده بماند، او يک لحظه را از من گرفته است. همان را دو دستی چسبيده و درجا ميزند. باشد، توش و توانش همين است.
دخترم عزيزم، تو هم بی شک تراشيده و پرداخته و رنگ يافته زندگی هستی. اگر پيشم بودی چيزها داشتی که بگويی و تو چه شيرين می گويی. نمی دانم آيا فرصت آن خواهم يافت که از زبان خودت آزموده های حس و عملت را بشنوم، به هر حال آرزويش را دارم."

به هر حال پدرم به تکامل و رشد انسان باور داشت. او اين خواسته مردم را که فرد را در مقطع مورد علاقه خود ساکن می خواهند نمی پذيرفت. "منِ" امروز، "من" بيست، پانزده و پنج سال پيش نيست.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


آخرين ديدار شما با به آذين کی بود؟
ــ تقريبا دو ماه پيش [آپريل ۲۰۰۶] بود. من سالها پيش وقتی که برای اولين بار پس از دوران زندان او را ملاقات کردم در بيمارستان بود. آنقدر دارو به او خورانده و تزريق شده بود که بيهوش و بی رمق می نمود. انتظار ديدن مرا داشت. احساسی بود که بارها درباره آن به من نوشته بود. اين بار حال او خيلی بد بود و بد شانسی من سبب شد که نتوانم با او صحبت کنم. به هر روی لحظه بسيار سختی بود.
واقعيت اين است که عاشق تر از پدرم کسی را در زندگی نديده ام. زندگی را با تمام تواناييش دوست داشت. و همين به آذين عاشق است که می نويسد: "بايد شهامت آن را داشت که جا را برای ديگران تنگ نکرد و با خاطری خرسند رفت." و ادامه می دهد: "من در زندگی بر اين باور بودم که برای کاری نگاه داشته شده ام و بر همين باور هم جست و خيز داشته ام و حالا که نه نيرويی مانده و نه شوری در تعجبم در اينجا چه می کنم؟ از من چه می خواهند؟ برای ريشخندم می گذارند اين پا آن پا کنم؟ نمی دانم، بيحوصله شده ام، هيچ نشانه اميدی هم از هيچ جا نيست. همه جا آشفتگی ست و آشوب. در مقياسی کوچک اما مداوم. بلای طبيعت با گشاده دستی. اين آدميزاد جنايت کار که هوا و آب و خاک را زهر آلود کرده است."

برنشيت چند ده ساله، تنگی نفس و سرفه های گاه بی امان، به شدت آزارش می داد. اما مهمتر اينکه نوشتن برايش به شدت دشوار شده بود و اين چيزی بود که نمی توانست تحمل کند. ناتوانی فيزيکی که مانع نوشتنش شده بود برايش عذابی بی پايان بود. از اين رو ماندن خود را بيهوده می ديد پس رفتن را بر زندگی که عاشقش بود، ترجيح داد.

خانم اعتمادزاده، آقای جمال برای وقتی که به ما داديد از شما سپاسگزاريم.

اين گفت و گو در تاريخ ۲۲ ژوئن ۲۰۰۶ انجام شده است.

شهروند - شماره ۱۰۸۶ ۱۱ آگوست ۲۰۰۶ - جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۸۵

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/31262

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نامه های به آذين را منتشر می کنيم، گفت و گو با شهلا اعتماد زاده و محسن جمال، شهروند' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016