خبر نيست اين، پتک سنگين اندوه است که بر جان می نشيند؛ عمران صلاحی. چطور می شود باور کرد، چرا بايد باور کنم که عمران ديگر نيست. او کلمات را به خنده وامی داشت. طنزهاش خنده را می نشاند بر لب و شادی را در دل، خودش که ديگر حکايتی بود. حکايتی بود عمران.
بهمن ماه است، سال۷۴، مراسم ختم سياوش کسرايی، مسجدامام حسن، سهروردی شمالی؛
مجری شروع می کند به اعلام برنامه. چند جوان و پير و گردن کلفت ريشو می روند به سوی تربيون مسجد. ميکروفن را جوانی از دست مجری می گيرد. مسعود ده نمکی است، همان که حالا می گويند فيلم ساز شده. از همان جا به دوستانش می گويد درها را ببنديد. و درها را می بندند. کاغذی را که تو دست های مجری هست می گيرد و پاره پاری می کند. جماعت بلند می شوند که بروند بيرون. می گويد بنشينيد سر جای تان. از بلندگو می گويد که شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفيد که آمده ايد از سياوش کسرايی خائن ستايش کنيد. شما اصلا می دانيد سياوش کسرايی کيست، يک خائن است، خائن است. اين سو تر دوستانش با کابل، زنجير، چماق و هر چه که به درد زدن و کوبيدن می خورد جماعت را که به سوی در خروجی آمده اند زير ضرب گرفته اند. تقريبا همه و از جمله محمد قاضی مترجم نامدار آن روز سهمی از زنجير و کابل و چماق دريافت کردند. ده نمکی از پشت بلندگو داد می زند "آهای هوشنگ گلشيری خائن، آهای محمد مختاری جاسوس، منصور کوشان غرب زده، اين عمران صلاحی جاسوس و خائن کجا است. اين عمران صلاحی جاسوس است، خائن است، خائن است".
راست می گفت، عمران صلاحی خائن بود؛ اما خائن به قدرت. او هر روز به دروغ، خيانت می کرد، هر روز به دشمنان آزادی خيانت می کرد. عمران صلاحی راه اش را بلد بود که چطور به دشمنان آزادی خيانت کند. در همه آن سال ها و اين سال ها و تا عمر داشت عمران، در توطئه ای مشترک با کلمات قدرت، جهل و ارتجاع را به سخره گرفت با طنزهاش. چنان کلمات را با هم می سرشت که توفان خنده، شده بود کابوس آن هايی که ارمغان شان جز زنجير و کابل و زندان و مرگ، جز جهل و فريب چيزی نبوده، چيزی نيست.
داد می زد ده نمکی که عمران صلاحی کجا است. کجا است عمران صلاحی توی سينه ما. سلاحش خنده بود.
خرداد ماه است، سال ۷۹، مراسم ختم هوشنگ گلشيری، جلوی مسجد ميدان نيلوفر.
دوستم می گويد بمان با عمران می رويم. می مانم، سوار يک پيکان قراضه می شويم، که عمران آن را با پول سی چهل سال کار و نوشتن و خيانت به قدت خريده. عمران می راند. می گويد کجا می شينی. می فهميم که همسايه ايم با هم، همسايه توی بيست و يک متری جی و آن طرف ها. "خائن ها همه پايين می شينن". و آنها که خائن نيستند در بالای شهر. تهران است ديگر. چند بار هم توی محل به هم می خوريم. دفعه آخر جلوی يک فروشگاه لوازم بهداشتی ساختمان. می گويم اين جاييد؟ می گويد آمده ام کاسه توالت بگيرم. می خنديم. بالاخره عمران عاقل شده و به فکر خانه سازی افتاده. خب کجا آدرسی که می دهد شهرک انديشه و شهريار و آن طرف ها است.
مرداد ماه است، سال ۸۲، اصفهان، جشنواره نمايش طنز، هتل عالی قاپو.
بالاخره يک جايی غير از مسجد به هم رسيديم. عمران را که می بينم دلم باز می شود، و می خندم. چشم های مهربانی دارد عمران. متين است، فروتن است، آداب دان است، با تجربه و صندوق خنده است. گنجی که از ما دريغ شده در اين سال ها تو صندوق عمران است. با يک آدم نچسب به نظرم هم اتاق است، خيلی هم طرف را نمی شناسد. می گويد برويم چرخ بزنيم می رويم.
موافقی بريم قهوه خونه؟
و رفتيم.
يک قهوه خانه ی قديمی قديمی بود که عمران توی همان يک روز اول سفر به اصفهان کشفش کرده بود. زير زمينی است پر از عکس پهلوانان و اسباب درويشی. هوا بس ناجوانمردانه گرم است عمران. می گويد چای زير زمينی می خوريم در عوض. عرق می ريزيم و عمران درباره عرق ريختن هم چيزی می گويد، می خنديم.
هی می چرخيم و می خنديم خوش مشرب است عمران.
می گويم چندبار زنگ زده ام به احمد آقا، ولی خانه نبوده. می گويد خوب است ببينيمش.
توی اتاقم هستم. تلفن زنگ می زند، گوشی را بر می دارم، احمد آقا است، می گويد اين جا چه کار می کنی اسباب، اثاثيه را جمع کن بريم. می گويم کجاييد شما؟ می گويد همين جا در لابی هتل. تند لباس می پوشم و می رم پايين. توضيح می دهم. می گويد پاشو بريم بيرون. عمران هم اين جاست، می گويد برو بيارش. عمران می آيد. بلند می شويم و از هتل می زنيم بيرون. چرخی می زنيم توی شهر.
احمد آقا ما را بر می دارد و می برد صفی عليشاه. احمد آقا اول ما را می برد طرف کافی شاپ هتل می گويد اين جا پاتوق ما بوده با احمد مييرعلايی و بر و بچه های اصفهان اين جا می آييم، تعطيل است ظاهرا. بعد ما را می برد به سمت دری که به محوطه ای در پشت هتل باز می شود، فضای آزاد و کلی ميز است و از ما بهتران نشسته اند به خوردن. عمران نگاهم می کند، يواشکی می گويد مگه احمدآقا اصفهانی نيست، آدم به اصالتش شک می کند. می خنديم يواشکی. يک ميز است که سرويس مفصلی روش چيده شده. می نشينيم عمران می گويد الآن است که بيرون مان کنند. چه قدر می خنديم مگر می شود با عمران و خرابی هاش باشی و نخندی.
احمدآقا جوجه کباب سفارش می دهد. می گويد تو و عمران مهمان من هستيد وسايل تان را جمع می کنيد و می آييد همين هتل. دو نفری سعی می کنيم قانعش کنيم که همان هتل عالی قاپو هم خوب است. عمران می گويد ساعت نه پرواز دارم. الان ساعت هشت است که عمران جان. بر می گرديم عالی قاپو. عمران می رود تند تند ساکش را بر می دارد و می آيد، می رود. رفته است عمران.
مهرماه است، سال ۸۵؛ موقعيت اضطراب
عمران رفته است. مبهوتم.
دردی است اين، جان کاه و آزار دهند که شاعری چون عمران که دنيا را با چشم های خندانش می ديد، قلبش يک باره بايستد، اما اين سرگذشتی است که برای مان رقم زده اند؛ "ماييم و اين سرگذشت افسوس بار. يعنی طرد و انزوای افراد و حذف و نفی آثار. پايدار در نوشتن، خودخوری در بیامکانی، چشم به راهی در بیارتباطی. تا کی خبر در رسد. اين گلی است که به سر ما زدهاند، و بعضیها را هم شاد میکند!" اين همان موقعيتی است که محمد مختاری نه سال پيش،در سالمرگ غزاله عليزاده به درستی "موقعيت اضطراب" نام داد. موقعيتی دردناک و آزار دهند که هدايت را از پا در آورد، شاملو را خانه نشين کرد، گلشيری را به خودخوری انداخت، کسرايی را آواره کرد، نيما را افسرده. همان موقعيتی که نسلی از شاعران و نويسندگان جوان تر را جوان مرگ کرد و می کند. همان موقعيتی که غلامحسين ساعدی را ويران، و اسماعيل شاهرودی را روانه تيمارستان کرد. اين همان گلی است که عزاله عليزاده را به درختی در جنگل های جواهرده آويخت تا تاب بخورد بر پيشانی تاريخ ادبيات معاصر، کمر ميم آزاد را شکست،و فرخ تميمی را بی خانه کرد. آن چه عمران صلاحی را از ادبيات ما گرفت، تقدير نبود، نيست. بلاهت تاريخی قدرت است که بر پيشانی روزگار ما تقرير می کنند. عمران صلاحی شصت سال در برابر چنين موقعيت تلخی تاب آورد. و اين ده سال اخير را به شدت کار کرد؛ نوشت و نوشت و نوشت تا دنيا زيباتر از آنی باشد که هست. شعر نوشت، تحقق کرد، کتاب نوشت، مقاله نوشت، و طنز نوشت. بمب خنده را در لا به لای کلمات کار گذاشت تا شادی را بترکاند در جمع افسرده ما. سلاح او همين بود و خيانتش نيز همين که به روزگاری که سياهی را ترويج می کنند، شادی را رواج داد و لبخند را.
چيزی نداشت، و چيزی ندارد که از دست بدهد عمران. حالا روی دوش عزرائيل هم دارد نقشه می کشد که چه طور می تواند ما را، و نازادگان را بخنداند.
از مرگ کسی شاد نمی شد عمران، مرگش اما شايد بعضی ها را هم شاد کند. همان ها که او را خائن می دانستنند و خيلی های ديگر را هم خائن می دانند. هر کسی را که دست به سينه نباشد خائن می دانند، اصلا. آنها هنرمند خوب را، هنرمند مرده می دانند، و غير از اين هنرمند را مرده می خواهند.
زود بود برای عمران رفتن. رفتنش زود بود اما برای قلب پر طبل و تپش او ننوشتن کافی بود تا شورش کند با سکونش. در اين سال ها با آن که می دانست آن لبخند که می نشاند بر لب های اين و آن، آن لبخند که پنهان می کند در لابلای کلمات، بعضی ها را خشمگين هم می کند، نوشت. آن قدر نوشت که سکون دوباره در اين ايام برايش سخت بود، ننوشتن، زندانی شد برايش.
بلند شو عمران، برويم قهوه خانه. بلند شو با هم برويم. دستت را بده، دست بده که اين سال ها از دست دادن شروع شده است.