يکباره گويی آسمان، امشب تَرَک خوردهست.
انگار امشب، هرستاره آتشِ آهيست.
از رويشِ رنگينترين آواز
مهتاب هم خاليست.
در روبروی آرزوی ديشبم، امشب
در روبروی رنگِ روياهای ديروزين
در جستجوی آن درختانی که در پاييز روييدند
در جستجوی سايه ـ سارانی که با من مهربان بودند.
اما کجای سينهی خورشيد را بايد بجويم من؟
وقتی که نورِ نامهايم نيست.
ديريست نيمی اين دلِ غمناک
همواره تاريک است
روشنترين مهتاب هم چندی فرازِ جانِ بیتابم
آبی شعرش را فرو میبارد و ناگاه
از بارشِِ پيگير میمانَد.
زخمِ تبر بر هر درختِ تر
جانِ مرا ـ در ابتدا ـ آشفت و پرپر کرد
چندان که مهرِِِ سايه ـ ساران نيز
تاريک گشت و داستانی تيرهتر سرکرد.
اينست اندوهِ دلم ابریست بارانی
بر هر کجا در هر نفس ـ خاموش ـ میبارد.
وقتی که زخمی در نهانجای دلت پيوسته بيدارست
بامن بگو آيا
من با کدامين لحظهی سرشار
شادابی چشمِ غزل ـ افشانِ مستی را توانم زيست؟
با من پيامِ سبزِ باران بود
با آن درختانم هوای صبحِ فروردين
اما چه بايد کرد با غمهای شهريور؟
باور کن ای خورشيد!
آن شب که سقفِ آسمان، آنجا تَُرََک خوردهست
اينجا دلم مردهست.