جمعه 24 خرداد 1387

هميشه اين طور نمی ماند! داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com


تو تاکسی گرم است. بخاری تاکسی را روشن کرده است و خودش را پيچيده است در پالتويی که انگار از آن پالتوهای دهاتی/خشنی است که در سرمای صدهزار درجه زير صفر سربازخانه، به تنش ميکشيد که چه مطبوع بود. گرم و طبيعی، درست مثل ورا، با آن چشمان آسمانی و آن لبهای زيبا که بعد از کوچ اجباری اش به سرزمين «خروسخوانان» تنها دليل ماندنش است آنجا و چه سخت. انگار يک تکه از «ايران» را بريده است و چپانده است تو جيبش و آورده است اينجا که هر که با او حرف ميزند، آن تکه/پاره را ميآورد و ميگيردش جلو چشمش که: «ببين، من از جايی ميآيم که عشق آنجا...»
بعد... يخ ميکند. آنجا خبری نبود. هيچ خبری... فقط جنگ بود و سرباز و سربازی در دوران حکومت «ملی» چيز، در اردبيل، نه ميانه، قرچه داغ، خوی... چه فرقی ميکند؟ از همانجاها که يکسال آزگار اشغال بود و او که سرباز بود، سرباز اجباری اشغالگران شده بود و...
بعد برده بودندش ازبکستان، يا قرقيزستان... چه ميدانست؟ چه فرقی ميکرد؟ جايی که اينجا نيست، گو هرجا که ميخواهی باش، و بود. چند سال بود. نيم قرن بود، يک قرن بود.... بيشتر... بيشتر... تا همين روزها... تا همين شبها...
ورا ميآيد. زيبا و جذاب. خودش را در پالتوی گرمی پيچيده است. شال گردن کلفت صورتی رنگی را درست تا زير بينی قلمی اش بالا کشيده، و از آن ساختمان روبرويی ميآيد بيرون.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

تا همين چند روز پيش نگاهش نميکرد، ولی انگار حالا... انگار دنبالش ميگردد که ببيند هست يا نه؟ بله، هست! عاشق و شيدا. هست و عاشق است. عاشق همين دخترکی که نه ميشناسدش و نه ميداند کيست؟! مگر فرق ميکند؟ عشق که مرز نميشناسد. مرزها را قدرتها ميکشند. قدرتهای پليد برای تقسيم کارشان بين مردم خط کشی ميکنند. عشق مرز ندارد. خط کشی نميشناسد. ميتوان عاشق شد و حتا زبان هم را ندانست. برای عاشق شدن، برای بوسيدن زبان لازم نيست. معامله است که همزبانی ميخواهد، که مترجم ميخواهد. عشق ورای اين «شوخيها»ست.
نگاهش ميکند. گرم، نه، کنجکاو. منتظر... آه... چقدر اين زن زيباست!
رد ميشود. رد ميشود. بعد که از تيررس نگاه زن دور ميشود – که تا ميشده گردن کشيده که ذره ای ديگر از عشق را... – ورا به شيشه ی تاکسی اش ميزند. قلبش... آی قلبش... حالا همين جاست. همين جلو... دم دستش. شيشه را ميکشد پائين... چند نفس بلند ميکشد که هيجانش را...
ورا - از من چه ميخواهيد؟
علی - هيچ... نگاهتان ميکنم.
ورا - چرا؟
علی - چون زيبا هستيد...

فردا ميشود. باز علی است و کارش و هرچه به آن ساعت لعنتی – نه آن ساعت دلپذير - نزديکتر ميشود، قلبش بيشتر ميتپد. اگر امروز بيايد و اگر امروز هم بپرسد، حتما... حتما خواهد گفت... حتما خواهد گفت که دوستش دارد... که اگر موافق باشد... که اگر بخواهد... با هم... با هم...
دوباره همانجاست. درست همانجا... همانجا که ورا ديروز به شيشه ی اتومبيلش زده بود. اما امروز نيست. امروز آن نسيم صورتی نيست. آن زن... چرا هست. دارد با کسی حرف ميزند...

اين بار ورا در تاکسی را باز ميکند و کنارش مينشيند. وای چه مطبوع است نشستن در کنار زنی که اين همه دوستش دارد. چه صريح است. اصلا افاده ندارد. مثل اين زنهای ايرانی نيست که عشق را ذره ذره ميفروشند و آن هم چه گران... به بهای تمام زندگی... تمام سرمايه... از هستی ساقطت ميکنند...

ورا - از من چه ميخواهيد؟
علی - ميخواهم با شما ازدواج کنم...
ورا - ولی ما که همديگر را نميشناسيم...
علی - بعد از ازدواج وقت زياد داريم.
ورا - ولی من ميخواهم اول شما را بشناسم، بعد اگر...
علی - هر چه شما بگوييد
ورا - گوش کنيد! به جای اين که وقتتان را تلف کنيد، پيشنهاد ميکنم يک هفته با هم دوست بشويم و...اگر...
[وای خدا... اين دختر دارد خودش پيشنهاد ميکند...]
علی - هر چه شما بگوييد!
ورا - از فردا شروع ميکنيم. فردا ساعت پنج بعد از ظهر همينجا...
علی - بسيار خب... خب... خب... تا فردا...

فردا روشن است. علی بهترين لباسش را ميپوشد. موها را حسابی ورز ميدهد. پولش را ميشمارد و از ساعت چهار بعد از ظهر ميايستد سر قرار. در تمام اين يکساعت، مثل تمام ديشب صحنه ی اولين رانده وو را در ذهنش بارها و بارها بازی ميکند...

* * *

امروز آخرين روز همان هفته ی دلپذير است. تمام هفته به سير و سياحت و مصاحبت گذشته است. علی به تمام دوستانش خبر داده است که امشب با ورا نامزد خواهد شد و خواسته است به سلامتی اش بنوشند و شادی کنند. هنوز عصر است. ورا شيک ترين لباسش را پوشيده است. در اين ديدار که در چشم علی آخرين رانده ووی پيش از نامزدی است، قند تو دلش آب ميشود. امشب را سنگ تمام ميگذارد. ميگويد و ميخندد و ميکوشد لحظه ها را ماندنی تر کند. پس از پايان شام، علی با چشمان منتظرش، انتظار پاسخ مثبت را ميکشد. ورا کمی اين دست و آن دست ميکند و در پايان که علی او را تا دم خانه اش همراهی کرده است، ميگويد: «برای اين يک هفته ممنونم. هفته ی خوبی بود.» علی همچنان منتظر است. گاه ميانديشد که همين الان است که ورا لبهای قشنگش را جلو بياورد و اجازه بدهد علی او را ببوسد. ورا علی را به داخل آپارتمانش ميبرد. نوشابه ای باز ميکند و ميگويد حالا پاسخش را خواهد داد. دل علی تند تند ميتپد. بالاخره ورا دهان باز ميکند:
«هفته ی خوبی بود. از اين همه ميهمان نوازيتان ممنونم... ولی ما نميتوانيم با هم ازدواج کنيم.» علی وا ميرود. ورا آبشار پرسشها را در چشمان عاشق علی ميبيند. علی، وا رفته، به پشتی مبل تکيه ميدهد. ديگر نا ندارد تا دم در هم برود.
«در تمام اين يک هفته شما برای من از ايران گفتيد. ايران و خوبيهای ايران. بارها سرکوفت کشور استالين را به من زديد، ولی باور کنيد استالين ماندنی نيست. ما هم روزی آزادی را لمس خواهيم کرد. بله... هيچ ديکتاتوری برای هميشه نميماند. بالاخره ما هم روزی آزادی را مزمزه خواهيم کرد...» سيلاب پرسشها و هق هق علی ورا را تکان ميدهد. علی راه ميافتد به سمت تنهايی اش و به سوی دوستانی که برای مراسم نامزدی اش، منتظر سور و ساتی هستند.

* * *
سالها بعد هر دو ايرانند. پنجاه سال بعد. حالا با همند. بچه ها بزرگ شده اند. فقط ورا در اين سالها – در اين سی سال نحس نکبتی - بارها سرکوفت آزادی در کشور متلاشی شده ی شوراها را به علی زده است. پيرمرد ميخندد و او را ميبوسد: «عزيزم، باور کن اينها هم نميمانند... همانگونه که استالين نماند.» و باز گونه های گرم و دوست داشتنی او را ميبوسد.
«زندگی اين است... هيچ چيز نميماند؛ چيزی که بخواهد انسانها و انسان را تحقير کند. سانسور و خفقان، تحقير است.»
علی اين واژه ها را در دفترچه ی يادداشتش مينويسد. حالا خيلی وقت است بابا بزرگ شده است، بابا بزرگ نوه های ورا...

۲۵ ماه مه ۲۰۰۸ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/37270

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'هميشه اين طور نمی ماند! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016