advertisement@gooya.com |
|
زدين ريا بی نيازم، بنازم – به کفری که از مذهبم می تراود
گويا ديگر بار سروش به عمق دريا زده و صيد معانی کرده وگرنه چراست که چنين بی مهابا منجنيق فلک به سنگ تهمت و تکفير و ارتداد نشانه اش رفته است؟
صالح و طالح متاع خويش نموده اند و بساط دار حلاجی و شوکران سقراطی به پا کرده تا با هيزم کوته آستينی مستظهر به قدرت قدّار آتش خشمی به نشانه غيرت دينی شعله ور و عين القضاتی ديگر شمع آجين کنند.
صورت مسئله اين است:
سروش از پس سالها غيبت از عرصه توليد تئوری و در امتداد و بسط دوگانه « قبض و بسط » و « بسط تجربه نبوی » يافته های معرفتی خود در باب پيچ و تاب های فرايند پديده وحی را عرضه کرده و البته جان جويندگان منتظری را سيراب و خماران کثيری را به جرعه ای می صافی صوفی افکن ميهمان کرده است. در اين ميان بديهی ترين گمانه آن بود که اهل تحقيق با ورود خود در اين بحث، فضای محتضر مباحثات و مناظرات فلسفی، کلامی و هرمنوتيکی را جانی دوباره بخشند. گواينکه بزرگوارانی چون نراقی، ايازی، قائمی نيا و... به نقد و تحليل نظريه پرداختند. نيز طبيعی مينمود که فقهائی به نمايندگی و در دفاع از حاملان قرائت رسمی از دين نظريه را به چالش کشيده و احياناَ به رد آن بپردازند که آيت ا... سبحانی چنين کردند. نيز کما فی السابق فضل فروشی گران جانی را شاهد بوديم که خود گفت و خنديد، آقای يحيی يثربی فرموده اند: قصد بحث با کسانی ( بخوانيد سروش ) را ندارند که چندان برايشان شأن علمی قائل نيستند!
قصد جسارت نيست ولی ناخودآگاه به ياد استحمام شتر مثنوی افتادم « گفت خود پيداست از زانوی تو». البته گران جانی گناه نيست باری اما صاحب مواجيد شجره طيبه شدن سبک باری و حقيقت جويی و در اين مسير تهمت و تکفير و ضرب و زور قدرت چشيدن می خواهد. با پشمينه پوشی و روزمرگی و يک دست در زلف يارانداختن و با دستی ديگربغل کردن صاحبان قدرت شايسته نيست که آدمی لاف گزاف همسری با عالمان زند
بيا وز غبن اين سالوسيان بين
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حيرتا اما شواهد اين بار حکايت از آن دارند که گويا نرخ تورم هزينه نظريه پردازی بسی بالاتر رفته است. فقيهی از مسند مرجعيت صاحب نظريه را با سلمان رشدی مقايسه کرده و فرموده است که «ريشه قرآن و نبوت را زده است». مجيدی کارگردان که طی اين همه سال نسبت به خطاهای رفته بر همکاران و اساتيدش مهر خموشی بر لب زده بود، اين بار از غيرتمندان خواسته تا سکوت بشکنند و سرّ حقّ را بر ورق شعبده ملحق کرده، با اين ادّعا که سروش «به پيامبر نسبت شاعری داده» و «قرآن را خطا پذير دانسته» و «آن را کلام خدا ندانسته» است، وی را کافر دانسته و از مسلمانان خواسته تا به وظيفه ی خويش عمل کرده و حساب آن کافر را تسويه کنند.
شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات نهيم
بهاءالدين خرمشاهی سروش را قرآن ستيز و قرآن نشناسی خوانده که پا از حد مجاز تأويل فراتر گذاشته و با تأويلات غيرقانونی و پراکنده گويی های ضد اصول اسلامی به ارتداد آلوده شده است.
تو گويی کارنامه و سند زوال و انحطاط شوره زار ايران معاصر غائله سقراط کشی را کم دارد!!؟
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهيدان که اند اين همه خونين کفنان
پاسخ همه موارد اتهامی پيش از اين و به صورت دقيق در آثار سروش ثبت شده است و مرور بر آن سخنان باطل السحر و فيصله بخش و صافی جان های درد آلود را به آثار سروش حوالت می دهم و به زعم خويش نکات عاجل تری را در ميانه می آورم:
۱- سروش خود می گويد «دين شناسی من بر مبنای استنباط هايی صورت گرفته که از مولانا آموخته بودم، من دين شناسی ام را از فقيهان نگرفته ام بلکه ازعارفان گرفته ام». پر واضح است که دين شناسی فقيهانه و دين شناسی عارفانه با مبناها و پيش فرض های متفاوتی به سراغ مسائل دينی می روند واحياناً (نه لزوماَ) به نتايج متفاوتی هم می رسند فلذا در پاسخ به آن دسته از ناقدان و تکفير کنندگان که دين شناسی آنان مشروب از فقه است، به نظر می رسد که مناظرات به نتيجه ای نخواهد رسيد، نه مگر اين است که اختلاف و دعوای فقها و عرفا هميشه خدا استوار بوده است؟
حلاج بر سر دار اين نکته خويش سرايد
از شافعی نپرسيد امثال اين مسائل
فتوائيان را فرض است تا تکليف خود را قبل از تکفير سروش با منابع دين شناسی وی روشن کنند. اين محترمين چه می فرمايند با مولوی که گفت:
تا آمدی اندر برم شد کفر و ايمان چاکرم
که يعنی کفر و ايمان به مرحله قبل از وصال متعلق است و در لحظه حضور اشتغال به اين مقولات خود عين کفر است و از اين هم بالاتر:
حلاج اشارت گو از خلق بدار آمد
وز تندی اسرارم حلاج زند دارم
بيش از اين روا نبود گر نه:
« به صوت چنگ بگوييم آن حکايت ها
که از نهفتن آن ديگ سينه می زد جوش»
« رموز سر انا الحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد از جذبه های سبحانی»
متواضعانه و از سر صدق دل همزبان با حافظ، خدمت بزرگوارانی که از مسند فقه و افتاء علاوه بر پرداختن به ريزه کاری های فنی و تخصصی، صاحب نظريه را تکفير و نفرين کرده اند، عرض ميکنيم:
جفا نه شيوه دين پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع يزدانی
۲- از دوران انتشار روزنامه سلام عقده ای بر دلم نشسته بود به گونه ای که هر گاه نام بهاءالدين خرمشاهی بر ضميرم می گذشت، آن عقده جا خوش کرده در ناخودآگاهم، فی الفور اظهار وجود کرده و چون خاری جانم را می خراشيد. ماجرا از اين قرار بود که ايشان قرآنی با ترجمه خويش روانه بازار کردند به طوری که نقد و نظرهايی را برانگيخت، قضا را بر خلاف عادت ذهنی من، زنده ياد گلشيری هم نقدی بر آن منتشر کرد. در کمال حيرت و ناباوری، خرمشاهی پاسخی از سر جزميت و غضب آلود و توهين آميز خطاب به گلشيری به چاپ رساند. آنچه بيش از هر چيز ديگری مايه تأسف می نمود، به آن قسمت از پاسخ برمی گشت که گلشيری را بدليل نامسلمان بودن و با لحنی تهديد آميز فاقد صلاحيت جهت ورود به مسائل قرآنی دانستند. واين بود آن عقده ای که ذکرش رفت. حقيقتاَ اگر ايشان دم از حافظ شناسی نمی زدند بحثی نبود ولی سکوت نمی توان کرد که کسی بر سر سفره حافظ بنشيند و در کار تهمت و تکفير و تهديد روزگار بگذراند:
اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در ميکده ای با دف و نی ترسايی
گر مسلمانی از اين است که حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردايی
حاليا بار ديگر کارگاه کفر تراشی و دين فروشی خرمشاهی به راه افتاده تا کسی را به سنگ ارتداد رجم کند که زين پيشتر در مقدمه حافظ نامه استادش خوانده بود و البته استاد را چه غم؟
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را که موج های چنان قلزم گران گيرد؟
خرم شاهی با «قرآن ستيز» و «قرآن نشناس» خواندن سروش می گويد ايشان «از حد تأويل مجاز فراتر رفته است» و «به ارتداد آلوده شده است». در عجبم يک انسان سرتا پا تقصير از چه رو جسارت می ورزد و از جايگاه خدايی حکم ارتداد صادر می کند؟
سر خدا که در تتق غيب منزوی است
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشيم
حافظ نه حد ماست چنين لاف ها زدن
پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم
و چرا لحظه ای تأمل نمی کند تا حد مترجمی خويش بشناسد و مفسّر را حدّ نزند؟
چرا درنمی يابد که با هيچ قانونی نمی توان دست و پای «علم» و «ايمان» را بست؟ چرا ياد نگرفته است که «علم» و «ايمان» برای محققين هيچ گاه يک امر تمام شده نيست؟ که شعار علما و محققين «نحن انباءالدليل» بوده و خواهد بود؟
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نيست
جمله شاهانند آنجا بردگان را بار نيست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لايق پرگار نيست
و مگر سروش مقلد است که او را به«ايمان بر وفق ارتد کسی اسلامی» حوالت داده ايد؟
نسخه قانون ما عين شفاست
مصحف ما مستفاد از مصطفاست
خرمشاهی دادنامه خود را اينگونه به پايان برده است:
«تو کز سرای طبيعت نمی روی بيرون
کجا به کوی حقيقت گذر توانی کرد»
باری زندگی عملی انسان ها شاهد خوبی است بر ميزان صداقت اين سخن و منجمله زندگی عملی خرمشاهی و سروش.
عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن
و جان کلام آنکه:
احولی چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکی گويان شوند
۳- آقای مهاجرانی فرموده اند که از پس چله نشينی، چشم انتظار جام صافی بوده اند ولی درد آلودش يافته اند. به ايشان پيشنهاد می شود آيه جف القلم بخوانند. داستان ايشان، داستان مردی است که از خدا گنج خواست، خدايش فرمود: برو فلان جا و تيرت را رها کن، هر جا که تير فرود آمد همان جا را بکن که گنج آنجاست و باقی قضايا.
در اين صوفی وشان دردی نديدم
که صافی باد عيش درد نوشان
۴- اينجانب به «مکتب روشنفکری دينی» از آن رو که همسايه ديوار به ديوار اقسام «ايدئولوژی ها» می باشد اعتقادی ندارم ولی طبيعی ترين انتظار آن بود تا بزرگوارانی که علم روشنفکری دينی را برافراشته اند و به آن مباهات می کنند و فخر می فروشند، آستين قلم بالا زده و در اين ايام بلا خيز، اگر نه از دينداری و مسلمانی، دست کم از آزادی بيان سلسله جنبان روشنفکری دينی معاصر دفاع کرده و بدين سان حق شاگردی و روشنفکری و دينداری و آزاد انديشی را به جای می آوردند.
بر منار آشنايی ها نمی سوزد چراغی
آتش اندر تيرگی افتد که آتش زد به جانم
و از اين مهمتر منتظر واکنش نشست مجمع عمومی دفتر تحکيم وحدت بوديم، دريغا و دردا که از اين تنها نهاد نيمه جانی که جز دفاع از حريم حريت اساتيد و حقوق دانشجو و آزادی های آکادميک و حقوق بشر و آزادی بيان وظيفه ديگری ندارد، صدايی به دفاع از استاد مظلومی برنخاست.
دفترداران تحکيم گويا به زعم خويش کارگزار حفظ عنوانی هستند تا به اعتبار آن مصاحبه ای کنند و شهرتی به هم زنند و ديگر چه اهميتی دارد که برسرآرمان ها چه می رود؟
اميدت کيست؟ هان هشدار! گور خويش را هشدار!
که طاعون می تراود از نفسهای مسيحا هم
۵- تو به نادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
اميدوارم سفره برکت خيز و چشمه جوشان اين «دوزخ آشام مست» جان های گرسنه و لب های تشنه را همچنان سيراب کرده، متواضعانه و از سر غيرت شاگردی به آن آفتاب معرفت محمدی و شارح کبير مثنوی عارضم که مبادا غوغای بهاءالدينی و شعبده های مجيدی و کرشمه های عطاءالهی و... گره بر ابرويشان بنشاند و از غواصی بحر معانی و صيد جواهر قرآنی بازدارد.
از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو
آب حيوانش زمنقار بلاغت ميچکد
طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکر خای تو
و تو ای عزيز با دل خونين لب خندان بياور همچو جام. بگذار بادهای مخالف شکن زلف انديشه ات را موزون تر نمايند که کام مشتاقان از تمنای لبت سيراب نگشته هنوز.
ای ز غيرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته آب ازو ناريخته
صد درستی زين شکست انگيخته
جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جز وی را نموده اين محال
رئوف طاهری
فروردين ۱۳۸۷