یکشنبه 27 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نيمی از قدرت، گزارشی از اشپيگل ۱۹۵۲، الاهه بقراط

اشپيگل ۱۹۵۲
"مصدق نخست وزير که اهداف اجتماعی‌اش چندان تفاوتی با اهداف شاه ندارند، سرانجام در خلسه مذهبی ذوب گشت و با مذهبی‌ها متحد شد. امروز مصدق با تکيه بر اين اتحاد است که عامل تعيين‌کننده قدرت در ايران به شمار می‌رود ولی او در عين حال زندانی اين اتحاد مذهبی نيز هست"

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


مقدمه
ترجمه‌ای که در زير می‌خوانيد، گزارش شماره ۳۷ مجله اشپيگل در سال ۱۹۵۲ درباره وضعيت سياسی ايران است. اين گزارش با سه عکس از ملکه فوزيه، ملکه ثريا و اشرف پهلوی، يک عکس از تمثال‌های رضا شاه و کاريکاتوری از محمد مصدق و محمدرضا شاه منتشر شده است. از آنجا که فکر می‌کنم اين مطلب را بسياری از کاربران می‌خوانند، مايلم دو نکته را حتما توضيح بدهم:


شماره ۳۷ مجله اشپيگل در سال ۱۹۵۲

يک نکته اينکه، از جمله در نوشته‌ای که در هفته‌های گذشته در «گويانيوز» به قلم خانم مينا مالکی منتشر شده است، نويسنده با اشاره به گزارش تحقيقی «پنجاه سال خبرررسانی در آلمان درباره ايران با استناد به مجله اشپيگل» با ابراز لطف، لقب يا در برخی موارد نام مستعار «دکتر» را در آغاز نام من آورده است. سالها پيش نيز به اين دليل که عده‌ای از خوانندگان کيهان لندن در نامه‌هايشان مرا با اين لقب خطاب می‌کردند، مجبور شدم برای آسودگی وجدان خودم هم که شده در ستون «پستچی» کيهان لندن در اين مورد توضيح بدهم که اگرچه در رشته‌های حقوق و علوم سياسی تحصيل کرده‌ام، کلاس خياطی رفته و آشپزی‌ام هم خوب است، ولی تا کنون مدرک «دکترا» نداشته‌ام. فکر می‌کنم در فکر و کند و کاو و سخن، مدرک نقشی بازی نمی‌کند. به نظرم اين تکذيب لازم بود به ويژه با اعتباری که عنوان «دکتر» در جمهوری اسلامی پيدا کرده است.
نکته ديگر اينکه، به نظر من «تاريخ» به آن معنی که بيانگر واقعياتی باشد که واقعا اتفاق افتاده‌اند، وجود ندارد. آنچه ما به عنوان «تاريخ» می‌خوانيم و می‌آموزيم، از هرودوت و پلوتارخ تا امروز، در واقع حاصل برداشت‌ها، تفکرات، شنيده‌ها، حدس‌ و گمان‌ها و سرانجام ذهن مورخ و نويسنده است که خود با تأثيرپذيری از دهها عامل فردی و اجتماعی، روانی و سياسی، آن را پرورانده و به صورت نوشته و «تاريخ» به ديگران انتقال می‌دهد. آن اسناد تاريخی نيز که به آنها استناد می‌شوند، جز بدين گونه نوشته نشده‌اند چه برسد به شنيده‌ها و خاطرات که جای خود دارند. حتی از همين چند خط نوشته نيز هر خواننده روايت خود را دارد که جدا از روان و تربيت فردی و اجتماعی او نيست و به همين ترتيب نمی‌تواند از مواضع سياسی و جهان‌بينی او تأثير نگرفته باشد.

و اما اين ترجمه: تأمل بر سر پنجاه سال خبررسانی در آلمان درباره ايران که با استناد به مجله اشپيگل صورت گرفت، اين تصور و فکر را در من به وجود ‌آورد که بيست سال ديگر، چه تصويری می‌تواند از جمله در مطبوعات آلمان در باره ايران، از اين پنجاه سالی که هم اينک بر ما می‌گذرد، ارائه شود؟ آيا در اين «خبرهای داغ» که امروز اين سو و آن سو منتشر می‌شوند، آن زمان که ديگر «بيات» شده‌اند، چه رد پاهايی را می‌توان يافت که بتوانند بيانگر چرايی تغيير شرايط باشند؟ به راستی که اگر انسان را همواره توانايی ارزيابی سنجيده و درست می‌بود، چه بسا مسير تاريخ دچار اين همه کژی‌ها نمی‌شد. کژی‌هايی که اگرچه خود بخشی از تاريخ هستند، ليکن از يک سو در تاريخ‌نويسی به هزار روايت در می‌آيند، و از سوی ديگر برای همه «کژی» به شمار نمی‌روند.
اين است که وقتی يکی از خوانندگان آن گزارش تحقيقی درباره خبررسانی اشپيگل، يک شماره بسيار قديمی از مجله اشپيگل را از سال ۱۹۵۲ که عکس «شاه جوان» روی آن چاپ شده بود، از کتابخانه خصوصی خود برايم فرستاد، تصميم گرفتم به عنوان يک نمونه در تأييد نکته‌ای که در بالا از آن سخن رفت، آن را ترجمه‌ کرده و در اختيار علاقمندان بگذارم، اگرچه زبان نزديک به شصت سال پيش اين کشور با امروز کم تفاوت ندارد. ميان‌تيترها را من انتخاب کرده‌ام تا طولانی بودن مطلب سبب خستگی خواننده نشود.
با سپاس از آن خواننده گرامی، اين ترجمه را به همه ايرانيانی تقديم می‌کنم که تلاش‌های‌شان برای عبور از شرايط کنونی به يک جامعه باز به اشکال مختلف در مطبوعات بازتاب می‌يابد و تازه پنجاه سال بعد می‌توان به قضاوت و ارزيابی آن تلاش‌ها و رويدادهای پيامد آنها پرداخت. رويدادهايی که اگرچه واقعيت امروز ما را می‌سازند، ليکن معلوم نيست چگونه در «تاريخ» ما روايت شوند. از همين رو، در تاريخ‌نويسی معاصر، اخبار و گزارش‌هايی که در همان زمان رويداد منتشر می‌شوند، اهميت ويژه می‌يابند چرا که تيشه تحريف که همواره در کار است، با گرد فراموشی و گذشت زمان تيز می‌شود. انکار هولوکاست و نابودی آرامگاه خاوران و جابجايی حتی باقی‌مانده پيکر آزاديخواهان ايران، تنها دو نمونه درباره رويدادهايی هستند که تازه درباره آنها به اندازه کافی اسناد و مدارک وجود دارد. اين گزارش پنجاه و هفت سال پيش را بخوانيد تا نقش مؤثر و سازنده ترديد در تاريخ را در ارائه يک تحليل درست از واقعيت امروز بهتر لمس کنيد.

***

روز سه شنبه هفته گذشته محمدرضا شاه پهلوی در سعدآباد، کاخ تابستانی خود، پنجاه و پنج کشاورز با چهره‌های آفتاب‌سوخته را به حضور پذيرفت. وی سند مالکيت اراضی‌ای را به آنها داد که پيش از جشن سال نو به آنها اعطا کرده بود. در پايان اين مراسم، محمدرضا شاه سخنانی بر زبان آورد که توجه کشاورزان را به شدت جلب کرد: «من شما را به اين کاخ دعوت کردم زيرا اين کاخ خانه شماست درست مثل همه چيزهای ديگر در اين کشور که در واقع به شما تعلق دارد».
پس از پايان سخنان شاه، کشاورزان آن چنان که در مراسم رسمی معمول است، دست زدند. فقط اينجا و آنجا نگاه حريصی از چشمان باريک آنها بر کاغذديواری‌های ابريشمين و پرده‌های تور و مبل‌های عجيب و غيب قرن هجدهمی به سرعت گذر می‌کرد.
رفتار دلپسند محمدرضا شاه از يک سو بيانگر عدالت اجتماعی حقيقی و از سوی ديگر نشانگر يک شخصيت مهربان است. اين رفتار اما در عين حال نشاندهنده ضعف قدرت در حاکمی است، که گرفتار در چنبره دسيسه‌های دربار و تعصبات مذهبی و عوام‌فريبی‌های کمونيستی، بيش از پيش سودای يک رؤيا در داد و ستد‌های داخلی و خارجی را از کف می‌نهد.
در مصر، ملک فاروق مجبور شد در ۲۶ ژوييه از تاج پادشاهی چشم بپوشد چرا که پادشاهی فاسد بود. [ملک] طلال در ۱۱ اوت برکنار شد چرا که نمی‌توانست در مقابل دسيسه‌ها مقاومت بورزد. شايد لازم نباشد محمدرضا شاه نيز از تاج و تخت چشم بپوشد چرا که تا کنون خود را به مثابه فردی بی‌اهميت به نمايش گذاشته است. نتيجه اما در همه حالات يکی است: ديگران، يعنی نيروهايی که بی‌فکرتر، فعالتر و مطابقت‌شان با موقعيت و زمان بيشتر است، جايگاهی را به دست می‌اورند که می‌توانند حاکمانی را که از نظر شخصيتی ضعيف، نامستعد و ناتوان هستند، از ميان بردارند.

غوغای ملی- مذهبی
چند روز پيش از جشن کاخ سعدآباد، مصدق نخست وزير، به همراهی فرياد سيصد تظاهرکننده، لايحه اختيارات قانونی خويش را که با ديکتاتوری پهلو می‌زند، به کرسی نشاند. مجلس سنا پس از آنکه ابتدا با لايحه اختيارات مصدق مخالفت کرد، سرانجام تسليم سر و صدای سيصد نفر شد. سناتور متين دفتری، يکی از دو نفری که با لايحه اختيارات مصدق مخالفت کردند، به تلخی تمامی اين ماجرا را يک «فتنه ماهرانه» ناميد.
به راستی نيز تظاهرات اين سيصد نفر از هفته‌ها پيش به مراسم روزانه در برابر دو مجلس سنا و شورای ملی تبديل شده بود. آنها سخت معتقد هستند بايد به عنوان «صدای ملت» به مأموريت از سوی «کلام خدا» يعنی ملای بزرگ [آيت‌الله العظمی] سيد ابوالقاسم کاشانی، آنچه را مصدق نخست وزير می‌خواهد و آنچه را کاشانی می‌پسندد، به انجام برسانند.
پنج روز پيش از جلسه مجلس سنا، در روز هفتم ماه اوت، اين سيصد نفر انتخاب کاشانی را به رياست مجلس با دل و جان «فرياد زدند». در همان جلسه، نمايندگان مجلس با توجه به دار و دسته‌ای که به خشم آمده بودند، آزادی خليل طهماسبی را که علی رزم‌آرا نخست وزير را به قتل رسانده بود، تصويب کردند. آن زمان، همين مجلس اجازه برگذاری مراسم تدفين رسمی اين نخست وزير و دوست شاه را صادر کرده بود و اينک به او «جنايت عليه ملت و عليه کشور و در خدمت به بيگانگان» نسبت می‌دهد.
جبهه ملی مجلس را که در نيمه دوم ماه ژوييه به جای مصدق، احمد قوام السلطنه، ميليونر هفتاد و هفت ساله را با چهل و دو دهم درصد آرا به نخست وزيری برگزيده بود، «ترسو و بزدل مثل شغال» ناميد. پيرمرد چهار روز تمام در برابر آنچه وی آن را «حکومت اراذل و اوباش» می‌ناميد، مقاومت کرد. در روز دوم نخست‌وزيری‌اش- شنبه ۱۹ ژوييه- او از شاه تقاضا نمود از ارتش استفاده کند. شاه اين تقاضا را رد کرد. البته نه از موضع قدرت بلکه آنگونه که به نظر می‌رسيد، بيشتر در يک حالت سودايی در حزن و بی‌حسی.
دو روز بعد، قوام استعفا داد. حالا شاه بايد به نخست وزير جديد، مصدق، آنچه را اجازه می‌داد که هشت روز پيش از نخست وزير پيشين دريغ کرده بود: مقام وزارت دفاع و از اين طريق استفاده از ارتش توسط نخست وزير.
از آن زمان، محمدرضاشاه پهلوی واقعا همان چيزيست که همواره می‌خواست باشد: يک پادشاه مشروطه، و بنا به گفته خودش دارنده «نيمی از قدرت مانند پادشاه سوئد». البته با يک تفاوت: در جايی که وی سلطنت می‌کند [بر عکس سوئد] ملتی وجود ندارد که به مثابه الگوی دمکراسی در رفاه بزرگ شده باشد و حاکميت‌اش توسط نمايندگانی اعمال شود که آرمان‌هايشان به قدمت يک سنت صدها ساله است و بنا به عادت و محاسبه خونسردانه يک بار برای هميشه در مرزهای قانون اساسی کشورشان مهار شده‌اند.
از حالا به بعد به جای شاه همانا شيفتگی کور حکومت می‌کند: يک تحرک پر راز و رمز که عميقا در سنت‌های مذهبی اسلام شيعه ريشه دارد. تحرکی که اگرچه مطلقا نمی‌توان نيت و مسير آن را دريافت، ليکن بايد آن را جدی گرفت حتی در جايی که به نظر خودفريبی و يا فقط يک غوغا به نظر می‌رسد.

نوسازگر خشن
هنگامی که محمدرضا شاه پهلوی در ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹ به دنيا آمد، پدرش يک افسر ناشناخته در دسته قزاق‌هايی بود که در دوران جنگ جهانی اول توسط روسها در ايران به وجود آمده بود. رضاشاه قوی هيکل، زورگو، خشن، حريص و زيرک، درست مانند يک گربه وحشی ايرانی، در ميان آخرين بازماندگان قاجار برای رسيدن به قدرت مبارزه کرد. وی در سال ۱۹۲۵ احمدشاه را که در پاريس زندگی به بطالت می‌گذراند، از تخت طاووس روفت و با خشم و قدرت تمام، يک ملت نُه ميليونی را (که البته وی مدعی بود پانزده ميليون نفر هستند) از خواب قرون وسطايی بيدار کرد.
درست مانند سرمشق و همتراز خود، کمال آتاتورک، که وی را «گرگ خاکستری آناتولی» می‌ناميدند، رضاشاه نيز پوشش سنتی اسلامی را در ايران ممنوع اعلام کرد و چادر زنان و فينه مردان را از سر آنها برداشت. وی دستور داد بخش‌های بزرگی از تهران را خراب کنند و به جای آن ساختمان‌های مدرن، که برخی به طرزی مبتذل زشت بودند، بسازند. تهران امروز با بلوارهای عريض و ساختمان‌های فاخر، با ايستگاه و پست و وزارتخانه‌ و فرشگاه‌های بزرگ، همگی حاصل دوران اين نوسازگر خشن هستند.
رضا شاه دستور داد تا به جای راه‌های کاروانرو، شاهراه‌های مدرن با مهمانسرا بسازند. سد بسازند. شهر و صنعت از زمين می‌روييد. بسياری از اينها البته بی‌حاصل بود. سد فريمان (در شمال شرقی ايران) به دليل کمبود آب از کار افتاد. در شهر صنعتی فريمان نيز کارخانه‌ها می‌خوابيدند چرا که نه زغال سنگی بود و نه راهی که بتواند آن را به کارخانه برساند. جنگل‌هايی که وی دستور داد بسازند، پس از چندی خشک شدند و در گرما از بين رفتند.
يک يادگار فنی شاه پير اما بايد به عنوان يک ارزش ماندگار و از نظر سياست بين‌المللی بس مهم باقی می‌ماند: خط راه آهن خرمشهر در خليج فارس تا ميانه در آذربايجان. اين خط، ايران را به مهم‌ترين حلقه ارتباطی در جنگ جهانی دوم تبديل کرد. پنج ميليون تُن تجهيزات نظامی در فاصله ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۴ از اين طريق حمل شد.
اتفاقا درست همين راه مهم و حياتی برای روسيه، سرنوشت شاه سالخورده را رقم زد. متفقين نمی‌توانستند به هيچ وجه اداره اين شاهرگ حياتی و تعيين کننده جنگ را به رضا شاه به عنوان ديکتاتوری بسپارند که به ديکتاتور ديگر، آدولف هيتلر، علاقه نشان می‌داد. در ۲۵ ماه اوت ۱۹۴۱، ساعت پنج صبح، روس و انگليس از شمال و جنوب وارد خاک ايران شدند. زندگی شاه پير در سال ۱۹۴۴ در شهر ژوهانسبورگ در آفريقای جنوبی و در تبعيد به پايان رسيد.
مهمتر و پايدارتر از نوسازی‌های فنی که رضاشاه به وجود آورد، تغييراتی هستند که وی به خلق و خوی ايرانيان تحميل ساخت. فلاکت زندگی دهقانان ايرانی قدمت صدهاساله دارد. از صدها سال پيش، راهزنان، قبايل غارتگر چادرنشين، اربابان زورگو، خراج بگيران، بيگانگان و پادشاهان خوشگذران بر ايران حکم می‌راندند. عطر مدهوش کننده اشعار شيدايی، و فراموشی در مذهب عرفانی و گم شدن در نشئگی خشخاش، قدمت صدها ساله در ايران دارد.

ايران قديم
هر شب عطر ترياک از صدها کلبه فقيرنشين و زاغه‌های شپش‌زده در منطقه ده تهران (جنوب شهر) فضا را می‌آکند. بوی ترياک با بوی تعفن کانال‌هايی در می‌آميزد که فاضلاب و زباله و آب آشاميدنی اين شهر ميليونی را در شهر به حرکت در می‌آورد. کانال‌هايی تيره که بوی ادرار و زباله و مدفوع انسان و حيوان می‌دهند.
در کوچه‌هايی با ديوارهای گِلی، زنان پير و جذامی، دختران نورسيده و پسران را برای فاحشگی عرضه می‌کنند. تخمين زده می‌شود دو سوم از ايرانيان به ترياک معتاد باشند. البته بخش بزرگی از مردم عليه تيفوس و تب نوبه مصون هستند، ولی به جای آنها بيماری‌های مقاربتی و سل بيداد می‌کند.
بيماری سل يکی از پيامدهای استثمار بيشرمانه نيروی کار است. کودکان پنج ساله و زنانی که در سی سالگی به پيرزنان فرتوت و بی‌دندان تبديل شده‌اند و فوج کارگرانی که از لاغری جلب توجه می‌کنند، روزی ده تا دوازه ساعت در کارگاه‌های تاريک و کاروانسراهايی که در آنها دارهای قالی بر پا شده است، کار می‌کنند . آنها ارزشی را توليد می‌کنند که در سراسر جهان به عنوان يک کالای گرانبها شناخته شده است.
از ثروتی که از مزارع برنج و نيشکر و باغ‌های زيتون در آذربايجان و کرانه دريای خزر توليد می‌شود، تنها يک پنجم به کشاورزان می‌رسد. چهار پنجم بقيه سهم صاحبان زمين است که شامل هزينه ماليات، آب، ماشين‌آلات کشاورزی و زمين می‌شود. به دهقان هيچ چيز جز نيروی کارش و چهارديواری گلی‌اش تعلق ندارد.
اين همه اما ماجرايی است که تا چندی پيش جريان داشت. چيزی در اين ميان شروع به تغيير کرد: از جمله موضع نسبت به اين نکبت و فلاکت. دهقانان و کارگران دريافتند نه در آن سوی مرزهای روسيه بلکه در کشورهای ديگر به گونه ديگريست و آنها نيز می‌توانند و بايد وضعيت ديگری داشته باشند. و اين آگاهی بيش از هر چيز يکی از خدمات رضا شاه سالخورده بود. وی سالانه پانصد جوان ايرانی را به دانشگاه‌ها، مدارس عالی و آموزشگاه‌های نظامی اروپا می‌فرستاد. آنها نه تنها دانش فنی، بلکه وجدان اجتماعی را نيز با خود به کشور می‌آوردند.

پادشاه مشروطه
يکی از اين جوانان، پسرش محمدرضا بود. محمدرضا دوازده ساله بود که پدرش وی را به همراه يک گروه درباری برای تحصيل به کرانه دريای ژنو فرستاد. محمدرضا در آغاز يک شاگرد خجالتی در شبانه‌روزی Le Rosey بود. اما وقتی که وی در سال ۱۹۳۶ به دانشکده افسری تهران بازگشت، اساس شخصيت و تمايلات و تفکراتش شکل گرفته بودند: فکر يک سلطنت مشروطه مبتنی بر دمکراسی و عدالت اجتماعی. وی علاقه شديد به انواع ورزش، از شکار و پرواز تا فوتبال و اسکی و سواری دارد و هم چنين شيفتگی همراه با احترام به غزلسرايان بزرگ ايران مانند حافظ، شاعر عرفانی (قرن چهاردهم)، باباکوهی شيرازی (قرن سيزدهم) و جلال‌الدين رومی (قرن سيزدهم).


فوزيه

در سال ۱۹۳۹ رضاشاه فرمان ازدواج وليعهد با فوزيه شاهزداه خانم مصری و خواهر ناتنی ملک فاروق اول را صادر کرد. محمدرضا بنا به عادت اطاعت از پدر، و هم چنين شيفته عکس «شاهزاده زيبای مشرق‌زمين» تن به اين ازدواج داد.
ولی خيلی زود «پاسخ تلخ با شرم بر لبان صورتی» شاهزاده خانم مصری جاری گشت. ازدواج به ناکامی کشيد. اين شايعه بر زبان‌ها افتاد که عشق خواهرانه شاهزاده خانم مصری نسبت به برادرش ملک فاروق مجال زندگی را در ايران از او سلب می‌کرد. شايعه دسيسه‌های شاهدخت اشرف خواهر دوقلو و قدرت‌طلب محمدرضا بر زبان‌ها افتاد. او نمی‌خواست بپذيرد که نفوذش را بر روی برادر از دست می‌دهد. در بازار اين شايعه رواج داشت که به دنيا نيامدن يک وليعهد سبب اين جدايی شده است. فوزيه در سال ۱۹۴۲ شاهدخت شهناز را به دنيا آورد که اينک در آمريکا بزرگ می‌شود.
در روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ محمدرضاشاه به جای پدرش که از سوی انگليس و روسيه و آمريکا به تبعيد فرستاده شده بود، بر تخت پادشاهی نشست. متفقين هيچ نيازی نداشتند شاه جوان ۲۲ ساله را مجبور به اصلاحاتی در قانون اساسی بکنند. چهار روز پس از آغاز سلطنت محمدرضا شاه، وی سلطنت مطلقه پدر را به سلطنت مشروطه تغيير داد. دولت و مجلس اختيارات گسترده يافتند.
البته شاه به عنوان فرمانده کل قوا، که سالها بعد به يکی از نکات درگيری سياسی تبديل شد، باقی ماند. قوای نظامی ايران با ۱۲۵ هزار نفر تنها عامل اصلی قدرت در ايران به شمار می‌رفت. تا زمانی که اين نيرو زير فرمان شاه قرار داشت، وی می‌توانست نهايتا خواست خود را در تمامی مسائل تعيين کننده پيش ببرد.


اشرف پهلوی

اما اينکه شاه در طول حکومت کمتر از پيش مورد مراجعه قرار می‌گرفت، سبب دلخوری بسياری از اعضای دربار از جمله مادر وی تاج الملوک و خواهر دوقلويش اشرف می‌شد. در بسياری از مجالس رسمی در سال‌های اخير، می‌شد ملکه پيشين را ديد: با هيکلی فربه و نگاه خشماگين و ثابتی که هيچ چيز را ناديده نمی‌گذاشت و لبهای باريک و دهانی کشيده که با بی‌ميلی به سخن گشوده می‌شد.
دخترش اشرف درست عکس اوست: با وجود به دنيا آوردن سه فرزند، همچنان ظريف و چون گربه چابک است و همواره پوشاک آلامد از پاريس به تن دارد. او پنهان نمی‌کند که از تأثيرات «استخوان خردکن» غرب بر برادرش نفرت دارد. اشرف جزو دوستان روسيه به شمار می‌رود. او تنها عضو يک خاندان سلطنتی حاکم است که در کاخ کرملين حضور يافته و از استالين نشان افتخار دريافت کرده است.
حکايت روابط اشرف با رهبری حزب کمونيست ممنوعه توده و نفرت او از مصدق و ملی‌گرايانش، درست مانند داستان حرص وی به مال‌اندوزی و قدرت‌طلبی، در تهران بر زبانها جاريست. وی هفته گذشته پس از آنکه توسط مصدق مجبور به ترک کشور شد، در فرودگاه اورلی پاريس در برابر هجوم پرسش خبرنگاران چنين گفت: «سه ماه ديگر به ايران باز خواهم گشت».

ملايان مشروعه
در اين ميان نه تنها ملی‌گرايان و حزب کمونيست و غيرقانونی توده پس از تبعيد شاه پير و خروج نيروهای متفقين از ايران بر نفوذشان افزوده شد، بلکه مذهب‌گرايی‌ای که در طول سالها توسط پهلوی اول به عقب رانده می‌شد، اينک با اشتياق فراوان به مسير قبلی خويش باز می‌گشت. در رأس آنها آيت‌الله کاشانی قرار داشت که در سال ۱۹۴۱ توسط انگليس به سوريه تبعيد شده بود. آنها فراموش نکردند خاندان پهلوی با آنها چه کرد: با تشکيل مدارس مدرن، نفوذ ملايان برای روی جوانان که تا کنون در مدارس قرآن تربيت می‌شدند، در خطر نابودی قرار گرفت. صدها تن از آنها پس از آنکه سربازان مسلح در مشهد به شکار زائران پرداختند، مجبور شدند به خارج فرار کنند. خاندان پهلوی حق قضاوت را از ملايان گرفت.
ملايان در اين تدابير رضاشاه «قلدر» همانا نفوذ «کافران» و به ويژه انگليس را می‌ديدند. که البته چندان هم بيجا نبود. چه بسا حرص مال‌اندوزی و قدرت‌طلبی آنها در اين ميان نقش بازی می‌کرد ولی با اين همه حق داشتند اگر می‌ديدند که «مدرنيته» رابطه بين دين و سياست را نابود می‌کند. رابطه‌ای که از ديرباز در شرق منبع همه قدرت و فرهنگ بوده است. در نشئگی رويدادهای مذهبی بود که نيمی از دنيا برای اسلام فتح شد. اين ديدگاه که شيفتگی مذهبی انگيزه شکل‌گيری همه دولت‌های بزرگ و خلاقيت‌های هنری و علمی در مغرب‌زمين بوده است، در ايران بدانجا انجاميد که هر آنچه خارج از شريعت و تربيت و سياست مذهبی می‌بود، شيطانی به شمار می‌رفت.
اينگونه بود که روز ۱۹ ژوييه «کلام خدا» از زبان کاشانی جاری شد : «جدايی دين و سياست از قرنهای قبل برنامه انگليسی‌هاست. آنها از اين طريق می‌خواهند امت‌های اسلامی را در جهل نگه دارند. آنها همه جا با ريشه‌های مذهب توانستند بنيادهای استقلال را نابود کنند».
کاشانی برای مجلس که محفل «کافران» است ارزشی قائل نيست. درست برعکس محمدرضا شاه که در مدرسه خود در سوييس آموخت کمال احترام را برای آن قائل باشد. بی‌احترامی کاشانی را به مجلس بر اساس تجربه‌ای که در اين کشور وجود داشت، می‌توان درک کرد چرا که کرسی‌های مجلس را می‌شود خريد. برای کسی که به اندازه کافی پول دارد، خرج چند هزار ريال برای خريد يک کرسی در مجلس، سرمايه‌گذاری خوبی است. بسيار مرسوم است که آرا در مقابل پول نقد، قراردادهای دولتی و مقام‌های سودآور به قيمت ارزان خريده می‌شوند. تجمعات توده‌ای که کاشانی به پشتوانه عوام به راه می‌اندازد، يک عرض اندام در برابر «مجلس» است که خود را نماينده اراده ملت معرفی می‌کند.

پادشاه آرمانگرا
در برابر کاخ شاه در تهران، سربازان درست مانند دوران پدر شاه جوان، به نگهبانی ايستاده‌اند. آشپزهايی که در سرمای صبحگاهی از کاخی که پشت به سلسله جبال پوشيده از برف البرز دارد، بيرون می‌زنند تا برای خريد به بازار بروند، تعريف می‌کنند چه اتفاقاتی در کاخ سعدآباد می‌افتد: بسياری از کارمندان دربار به فرمان مصدق اخراج شده‌اند. نگهبانان تغيير کرده‌اند. شمار ملاقات‌های دربار که ديگر از اين به بعد تنها با اجازه مصدق انجام خواهند شد، کاهش يافته است. ديگر به ندرت شبها از چراغ‌های درون باغ بر نمای بيرونی اين کاخ دو طبقه و ساده نوری تابانده می‌شود. چنارهای سايه‌گستر و فواره‌های ساده ديگر کمتر ناظر عبور شاه هستند. کمتر کسی ملکه ثريا، همسر دوم شاه را که بيش از پيش در خود فرو رفته است، در باغ می‌بيند.


ثريا

۱۹ نوامبر ۱۹۴۸ محمدرضا شاه از فوزيه نخستين همسر خود، شاهزاده خانم مصری، رسما جدا شد. آنها از همان سال ۱۹۴۵ جدا زندگی می‌کردند. سه سال بعد، در ۱۲ فوريه ۱۹۵۱ محمدرضا شاه با ثريا اسفندياری، شاهزاده ۱۹ ساله بختياری دختر يکی از بستگان يکی از رؤسای ايل بختياری ازدواج کرد که شاه پير [رضاشاه] پس از يک عيش و نوش شبانه با وی، دستور دستگيری او و مسموميت‌اش را در زندان داد. خليل اسفندياری بختياری [پدر ثريا] در آن زمان به خارج از کشور گريخت و به عنوان تاجر فرش در برلين به زندگی پرداخت. وی سپس با يک زن آلمانی به نام «اوا کارل» آشنا شد و ازدواج کرد. امروز خليل اسفندياری سفير ايران در آلمان غربی است.
از اين ازدواج با يک زن «کافر»، ملکه امروز، ثريا، به دنيا آمد. تبار غيراسلامی ملکه ايران وجهه خاندان پهلوی را در نزد ملايان اصلا تقويت نکرد. با وجود گزارش‌های خوش‌بينانه دربار، مثلا اينکه بارش برف در روز عروسی شاه و ثريا رسما به حساب خوش يمن بودن اين ازدواج گذاشته شد، اما خيلی زود دامنه خيالپردازی مردم به نشانه‌های بدشگون بيش از پيش پر و بال داد. گفته می‌شد عروس دربار زير فشار هزاران قطعه الماس بر لباسی که از سوی کريستيان ديور طراحی شده بود، سکندری خورد. با وجود اينکه انتشار عکس‌های زوج سلطنتی به مجوز نياز دارد، ولی مجله‌های غربی راهی به تهران پيدا کرده بودند که دوربين‌هايشان عروس را در شلوار سوارکاری نشان می‌داد. از انتشار چنين عکس‌های کافرانه و غيردينی تا خبر بچه‌دار نشدن ملکه و نداشتن يک وليعهد، که به مجازات خداوندی تعبير شد، راه درازی نبود.
با وجود اين رشته طولانی موانع، شاه جوان همين امروز هم طرفداران بسياری در کشور، آن هم نه تنها در ميان لايه‌های تنگدست جامعه، دارد. از مجموعه ۳۰۰ ميليون مارک ثروتی که پدر شاه جوان اندوخته و يا خيلی ساده به زور گرفته بود، تخمين زده می‌شود که شاه جوان ۱۴۴ ميليون مارک برای بهبود وضعيت تنگدستان هديه کرده است. خانه گدايان که توسط وی در تهران به کار پرداخته و سازمان‌های رفاهی ساخته شده توسط شاهدخت اشرف که توسط شاهپور عبدالرضا اداره می‌شوند، و يک برنامه هفت ساله‌ که با سرمايه ۶۵۰ ميليون دلاری تهيه شده است، همگی بخشی برنامه‌ريزی سودآور و بخشی نيز حقيقتا کارهای خيريه هستند. ليکن درست همين کارهای خيريه که بايد بيش از پيش به بهبود وضعيت اجتماعی ياری برسانند، در فساد و کمبود بودجه در می‌غلتند.
محمدرضا شاه مسير لازمی را که بايد پيموده می‌شد تا بتوان از فراز چاهی پريد که در طول قرون در جامعه دهان باز کرده است، دست کم گرفت. چه بسا وی هم چنين جنبه‌های مثبت و تعيين‌کننده ريشه‌های مذهبی مردم خود را به درستی ارزيابی نکرد. يک چيز اما مسلم است: تنها يک نيت خوب و داشتن يک نمونه مثبت، کافی نيست.

مصدق نخست وزير که اهداف اجتماعی‌اش چندان تفاوتی با اهداف شاه ندارند، سرانجام در خلسه مذهبی ذوب گشت و با مذهبی‌ها متحد شد. امروز مصدق با تکيه بر اين اتحاد است که عامل تعيين‌کننده قدرت در ايران به شمار می‌رود ولی او در عين حال زندانی اين اتحاد مذهبی نيز هست.
واشنگتن و لندن هم اينک در حال محاسبه بر روی اين موضوع هستند که آيا اين مصدق که اشک‌اش دم مشک‌اش است آنقدر ارزش دارد که حتی يک دلار برای حمايتش خرج کرد يا نه. آيا می‌توان روی او به عنوان تضمينی عليه تعصب‌گرايی مذهبی و عوام‌گرايی حزب کمونيست توده حساب کرد؟
شاه، که به ويژه لندن خيلی اميد به او بسته بود، یأس به بار آورده است. شايعات هفته اخير درباره نارضايتی فزاينده در نيروهای نظامی ايران [عليه دولت مصدق] دوباره سبب احيای اين اميد شده است. ليکن از پنجره‌های بسته گنبد برج‌مانند کاخ سعد‌آباد که دفتر کار شاه در پشت آن قرار دارد، هيچ خبری به بيرون درز نمی‌کند.





















Copyright: gooya.com 2016