جمعه 1 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

نامه ای از بهنود شجاعی که اعدام شد، ذفاع از بی دفاع

اين نامه ای منتشر نشده از بهنود شجاعی است که در زير سن ۱۸ سالگی در يک نزاع بچگانه جوانی را بقتل رساند و محکوم به قصاص شد و امروز ساعت ۵ بامداد حکم در موردش به اجرا گذاشته شد.

تلاشهای زيادی برای جلوگيری از اجرای قصاص او صورت گرفت و چند بار اجرای حکم به تعويق افتاد اگرچه او دو بار به قرنطينه رفت و تا ای چوبه دار رسيد و به نظر من دو بار مرگ را درک کرد ولی پيگيريها نتيجه نداد .

پرونده او تاثير بسزايی در بسياری از مقامات داشت که سعی می کنم روزی درباره آن بنويسم.

بهنود مادر نداشت آرزو می کنم امروز و امشب آغوش گرم مادرش را تجربه کند و آه ها و ناگفته هايش را با او در ميان بگذارد .



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


بسم الله الرحمن الرحيم

ماه فروردين و هنــگام گل است
موسم ديدار گل با بلبـــــــل است

دوستان شادی کنان در انجمن
مانده ام من دور از اين باغ و چمن

هميشه بهار برايم با خاطراتی خوب آغاز می شد اما اين بار شکل بهار خزانی بوده برايم ديگر بهار نبود بهار من در حال خزان بود. آن شب که به انتظار صبح، که (صبح آخر زندگيم بود) به همه چيز فکر می کردم نمی دانيد؟ که چه بر من گذشت و چه تا صبح کشيدم.

من در اين کنج قفس جا مانده ام
ای خدا تنهای تنها مانده ام

نيست ديگر در تنــــــم تاب و توان
ناتوانـــــــــم، ناتوانم، ناتوان

اينها مواردی بود که از روح و روانم می گذشت ، يعنی ناتوانی ام را می ديدم، ديگر از حس کردن گذشته بود. در هاله ای از غم گوشه آن گوشه از دنيا، من بودم و خدای خود، ناتوانی مرا در آغوش گرفته بود و برايم با صدای سردش آوای لالايی می خواند. بخواب؛ که همه چيز به آخر رسيده. از آن لحظه سردتر ديگر نبود. يعنی زمستان با آن همه سرديش از آن لحظات گرمتر و بهتر بود.

ديگرم تاب و تــــــــــوان در تن نماند
قـــدرت ذکر و دعا در من نماند

پس تو خود ای خالق عرض و سماء
هم دعا کن هم دوا کن درد ما

به او که در آن لحظه کنارم بود گفتم، تو که خود می دانی پس خود دوا کن ( يا من اسمه دواء....)

و آن لحظه به اين انديشيدم که فردا چه خواهد شد از او خواستم..

زين مصيبتهای بی حد و شمار
حال ما را وارهـــان ای کرد گار

دستــــــــها بر جان انعامت دراز
چشمها بر چشمه فيض تو باز

و می دانستم که او برايم هرچه بخواهد آن بهتر است، دوباره گفتم:

کن دعای بی پناهان مستجاب
با عطای خويش ما را ده جواب

زين پريشـــان حالی درماندگی
خلق را آســــوده کن در زندگی

به ياد فردا افتادم که چگونه خواهد گذشت، از خدای خود خواستم:

شاد گردد تا که دلهای غمين
رحمتی يا رحمتاً العالمين

خاطر غم ديدگان را شاد کن
جمله را از ديد غم آزاد کن

شب در حال گذشتن بود اما هر سايه يک پتک بر سر من، لحظه در حال سپری شدن است، (خدايا هيچ کس کاری نمی تواند بکند، مگر تو) دوباره با خود مرور کردم، آنها که خود همه چيز را می دانند و حقشان است که قصاص کنند، از خدای خواستم که يک بار ديگر فرصتی بدهد اما با خود گفتم (که چه کنم مگر قرار است در فرصت بعدی اتفاقی بيفتد بگذار کار تمام شود) دوباره گفتم ( يعنی می شود که فرصتی هر چند کوتاه پيش بيايد؟ شايد بشود) خيلی سخت می گذشت، اينها چيزی نيست که بتوان بيان کرد اما از يک طرف اين حق آنان است که قصاص کنند؛ کتاب و دين شريعت به آنان اجازه داده من نيز خطا کرده ام ولی زندگی و جوانی حق من است. آيا يک اشتباه هرچند بزرگ باشد قابل بخشش نيست؟ آيا نمی توان با خداوند که گفته اگر ببخشيد برای شما بهتر است، در اين زمينه وارد معامله شد؟

« بهبود شجاعی آماده شود برای اجرای حکم» ! نمازم را خواندم آن در نظرم آخرين نماز بود و بعد بايد حرکت می کردم صدای زنجيرها می آمد، قرار بود با دسته بسته جان دهم چقدر سخت است حکم، حکم خداوند و بايد اجرا شود. مامور آمد و مرا آماده حرکت به سمت آخر زندگيم کرد.

برويم... صدای گامها را می شنيدم وارد محوطه شدم يکی از آن طنابها را برای من آماده کرده اند.

محوطه شلوغ، هر کس در جايی و من را به سمت محل اجرای حکم راهنمايی می کردند آن صبح آخر من بود ديگر قرار بود بعد از آن را نبينم.

«بهنود شجاعی: به شما يک ماه فرصت داده شد تا رضايت ولی دم را بگيريد، او را بر گردانيد»

يک لحظه خانواده شاکی را ديدم برادر داغ دارش گفت : « تو برادرم را کشتی» نمی دانستم از آن خبر خوشحال باشم يا از اين جمله ناراحت. خوشحاليم کمتر از دقيقه ای طول نکشيد آنان می خواستند حق برادر جوانشان را بگيرند و حق داشتند. اما به هر حال من يک ماه ديگر فرصت داشتم زنده بمانم اما اين مطلب دل آن خانواده داغدار را درد آورد. چه کنم خدای من:

ای خدا ای راز دار بندگان شرمگينت
ای توانايی که بر جان و جهان فرمانروايی

ای خدا ای همنوای ناله پروردگانـــت
زين جهان تنها تو با سوز دل من آشنايی

از اينکه آنان دل خسته و رنجور شده بودند غصه ام بيشتر شد غم سراپای وجودم را فرا گرفت. ميخواستم فرياد بکشم که ديگر توان زنده بودن را ندارم، ديگر اين شکل زندگی برايم سخت است هر لحظه برايم لحظه مرگ است و هر دقيقه برايم عذاب آور، به که بگويم که خلاصم کنيد.

صدايم در درون حبس شده بود، تشنه بودم اما آب شفايش نبود، خسته شده بودم اما نمی توانستم استراحت کنم، می خواستم بخوابم اما چشمانم اجازه نمی داد، می خواستم گريه کنم اما اشکی نداشتم، دوباره آن سلول تنگ و کوچک. به که بگويم نمی خواهم اينجای دنيا را. دوباره بايد آن همه عذاب را تحمل کنم. کسی می گفت: « اين لطف پروردگار هم به تو و هم به خانواده مقتول است شايد خداوند آنان را نيز بيازمايد تو چه ميدانی، مگر خود نگفته که من بهتر بر احوال شما آگاهم» با اين ندا تسکين يافتم که آری خداوند بهتر می داند، شايد به اين وسيله آنان نيز مانند من در حال آزمايش اند. که چگونه از حق خود بگذرند و زندگی جوانی را به او بر گردانند. يک ماه سخت و طاقت فرسا گذشت يک عده در جشن و شادمانی، يک عده در راه مسافرت به هرجايی که می خواستند، من نيز درگير با آخرين روزهای زندگی ام، هر روز منتظر بودم خبری بيايد که شايد در آن از رضايت صحبتی شده باشد. اما هيچ؟

تا اينکه دوباره وقت آن شده که در اين غم خانه دنيا شبی را صبح کنم. اما اين بار سخت تر، چون يک شب زودتر از دوستانم جدا شدم و نتوانستم با کسی خداحافظی کنم. احساس می کردم که موهايم سپيد شده و درونم تهی، چشمانم پر از اشک و ...

اشک می غلطد به مژگانم ز شرم و روسياهی
ای پناه بی پناهان مو سپيد و رو سياهم

بر در بخشايشت اشک پشـــــــــيمانی فشانم
تا بشويم شايد از اشک پشيمانی گناهم

آماده يک روز سخت و شب سياه ديگر شده بودم. با خدای خود می گفتم ای کاش در اين زمان آخر يک لحظه مادرم کنارم بود. اما من از نعمت او برخوردار نبودم. با خود گفتم ای کاش دستان گرم پدرم روی شانه هايم بود اما به جای آن دست سنگين تقدير با من بازی می کرد. اشک چشمانم دلم را می شست و دلم چشمه ای شده بود برای اشکم. دوباره حرکت به سوی آخرين نقطه دنيا وای اين سفينه مرا کجا می برد و چه قدر سرعت داشت. وقتی بيرون را نگاه می کردم همه جا سبز و خرم بود همه داشتند زندگی خودشان را می کردند کسی به من توجهی نمی کرد با خود گفتم ( يعنی خدايا می شود من را ببخشند) در ان لحظات چشمانم را خواب ربود.

ای بسا شب خواب نوشين گرم بيفتد به چشم
خواب می بينم چو مرغی می پرد در آسمانها

پیــــــــــــــــکر آلوده ام را خواب شيرين می ربايد
روح من در جستجـــــــويت می پرد تا بی کرانها

آن شب نيز با تمام سختی هايش گذشت . خانواده مقتول با من چه خواهند کرد. يکبار که خداوند عمرم را تمديد کرد آيا آنان نيز مرا خواهند بخشيد؟ هيچ چيز غير ممکن نيست و همه چيز امکان دارد يعنی اين بار چه می شود می بخشند يا می کشند؟ اما بايد بگويم ای خانواده مقتول ای عزيزان عزيز از دست داده، من به عنوان قاتل فرزند شما از شما طلب عفو و بخشش می کنم و از شما می خواهم که مرا به آيه های قرآن که گفته: ( بخشيدن برای شما بهتر است) مرا ببخشيد، آيا غير از اين است....

شما اکنون وقت داريد يک تحقيق کنيد و ببينيد، آنانکه بر امر قصاص تاکيد داشته اند بعد از اجرای حکم چه حالی پيدا کرده اند، اگر من در غفلت مرتکب آن عمل شدم و در سنی که خوب و بد را از هم تشخيص نمی دادم شما چه، شما فقط به خاطر انتقام می خواهيد اين کار را انجام بدهيد، که البته حقتان است يعنی نمی توان يک لحظه تامل کرد. اگر قصاص من باعث راحتی شما و آرامش روح آن مرحوم می شود اشکالی ندارد و اگر شما از آن دو نوبت که به من اجازه داده شده تا بتوانم رضايت شما را جلب کنم ناراحت و خشمگين هستيد، آن موهبت خدا بود و من نيز به رضای او راضيم، اما به شما بگويم اگر مرا قصاص کنيد که حکم حدود الهی را درباره ام اجرا کرده ايد، جان جوانی را در مقابل جان جوانتان گرفته ايد و هيچ کس نمی تواند به شما بگويد که چرا اينکار را کرده ايد و هيچ حساب و کتابی نمی ماند و به حقتان رسيده ايد و ديگر همه چيز تمام می شود. اما اگر رضايت بدهيد و از قصاص من در گذريد اولاً که خدا را خشنود کرده ايد و از خصلت بخشندگی برخوردار شده ايد و مرا تا آخر عمر غلام خود کرده ايد و وارد معامله با خداوند شده ايد که قطعاً در آن منفعت است. اما لحظات سختی که برمن گذشت را به خاطر لحظات سختی که بر شما گذشت حلالتان می کنم من لحظاتی را برای شما شرح دادم که با ورق و قلم نمی توان آن را توصيف کرد. لحظه ای که بايد را نمی دانی و فقط انتظار دستی مهربان را می کشی که مرا ببخشد اما لحظاتی که شايد هيچ وقت جبران نشود. بار الهی می دانی که با دل شکسته و مالامال از درد اين حرفها را می گويم:

مهربانا! با دلی شکسته رو به سوی تو کردم
رو کجا آرم اگر از درگهــــت گويی جوابم

بی کسم از سايه مهر تو می جويم پناهی
از کجا يابم خدايی گر به کويت ره نيابم

برگرفته از وبلا محمد مصطفايی [دفاع از بی دفاع]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016