چهارشنبه 23 شهریور 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از کنگره ملی آقای واحدی تا دست‌های پنهان امريکا در رقص پيرزن رشتی

کشکول خبری هفته (۱۵۸)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ۱۵۸ می خوانيد:
- کنگره ملی آقای واحدی
- در مورد وضع موسوی و کروبی
- من و وب لاگ رضا پهلوی
- واژه نامه فلسفی مارکس
- دست‌های پنهان امريکا در رقص پيرزن رشتی



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




کنگره ملی آقای واحدی
"کودتاگران وحشت کردند٬ دوستان چرا؟! چند ماه قبل در يک گفتگوی عمومی با کاربران سايت بالاترين، به اين موضوع اشاره کردم که برای هم‌افزايی توان منتقدان، مخالفان و معارضان حاکميت فعلی، ايجاد يک تشکل فراگير ضروری است. البته در همان جا بر اين موضوع پافشاری نمودم که اين ايده، بايستی به بحث و بررسی همه نحله های فکری گذاشته شود وپس از پختگی، به مرحله اجرا برسد. نکته ديگری که در سخنان من به وضوح وجود داشت اين بود که اين پيشنهاد، در نخستين مراحل خود قرار دارد و ايجاد ساختار جديدی مانند «کنگره ملی» يا تشکلی مانند آن، از صلاحيت يک يا چند فرد خارج است و نحوه تشکيل و حتی نام آن نيز بايد به بحث و بررسی گذارده شود..." «سايت جديدالتأسيس صبح امروز»

وضعی به وجود آمده است که آدم نمی داند چه بگويد!
بگويد، می گويند دارد نااميد می کند، دارد سنگ می اندازد، دارد آيه ی یأس می خواند، دارد به حکومت اسلامی خدمت می کند.
نگويد، می گويند شما که می دانستيد چرا نگفتيد، چرا ساکت مانديد، چرا ما را به اين جا کشانديد که ببينيم همه چيز نقش بر آب است...

بلای گفتن و نگفتن در دوران انتخابات رياست جمهوری نيز پيش آمد. گفتيم بگوييم، خوانندگان می شورند که داری هيجان بچه ها را از بين می بری و مانع سقوط حکومت می شوی... گفتيم نگوييم، پس با وجدان مان چه کنيم. کار به بن بست خواهد رسيد و همين بچه ها نااميد خواهند شد، چنان که شدند، و یأس و افسردگی بر آن ها غلبه خواهد کرد، چنان که غلبه کرد...

گفتيم بگوييم ارزش قلم و نوشتن را دست کم نگيريد، که حضرت محمد (ص) دنيای زمان خودش را با چند آيه و سوره عوض کرد، و حضرت مارکس نيز در دوران معاصر سرنوشت يک پنجم دنيا و بل که تمام دنيا را با چند کتاب که در کتابخانه ی لندن نوشته بود تغيير داد...

و اکنون باز مانده ايم بر سر دوراهی نوشتن و ننوشتن. دل را به دريا می زنيم و می نويسيم، گيرم بگويند نوشته های يک نام مستعار ارزشی ندارد و بگذار بگويد هر آن چه که می خواهد بگويد. روی سخن با جناب مجتبی واحدی ست که وقتی اهل رسانه بود، رسانه اش و کارش ارزش بسيار داشت و يک ستونِ خوانندگان در "آفتاب يزد"ش به هزار حرف شعارگونه می ارزيد. اکنون ايشان را در گرداب هائل سياست‌بازی‌های خارج‌ازکشورانه می بينم که به زودی او را به کام خود خواهد کشيد و نه از کنگره اثری خواهد بود و نه از مجتبی واحدی اهل رسانه.

آرزوی همه ما اين است که ايرانيان حول يک محور مشترک در کنگره ای گرد هم آيند و عملی موثر صورت دهند، ولی ظاهرا اين موضوع از نگاه آقای مجتبی واحدی و ياران و همراهان و به‌پيش‌رانندگان ايشان پنهان مانده است که زمينه برای چنين کاری مهيا نيست و آن چه امروز اهميت دارد، آماده ساختن ذهنی و تاثير فرهنگی ست که بحمدالله آقای واحدی اهل اين کار است و چرا به آن نمی پردازد لابد آن را مهم نمی داند. ايشان در همين بسم الله الرحمن الرحيم کار کنگره، "اثبات پشيمانی از گذشته"ی گروه های تروريستی را مطرح می کند که در حکم خواندن "فاتحه" کنگره است چرا که معنی کنگره چيز ديگری ست و تشکيل آن نبايد منوط به اثبات پشيمانی يا توبه ی کس يا کسانی باشد.

از گروه های تروريست بگذريم و به دوستان خودِ آقای واحدی برسيم که به قول ايشان "وحشت کرده اند". يعنی کار آقای واحدی حتی با موافقت دوستان نيز همراه نيست.

از اين صغرا کبرای مختصر چه نتيجه ای می گيريم؟ اين که ايشان به دنبال ميوه ی شيرين و آبدار و رسيده ای‌ست که نه درخت اش در دسترس است، نه زمينی که آن درخت فرضی بايد در آن کاشته شود حاصل‌خيز است، نه آبی در کار هست، نه آفتابی در کار هست، و نه حتی دستی که درخت فرضی را بکارد.

می فرماييد، پس چه بايد کرد؟ بايد نشست آيه های یأس شما را گوش داد، و کار را به خدا و سرنوشت سپرد؟ خير! کارْ همين نوشتن است. کارْ همين ترجمه است. کارْ همين فرهنگ سازی است. کارْ همين آهسته و پيوسته رفتن است تا زمان کارهای بزرگ تر فرا برسد و مثلا کنگره ای تشکيل شود که کسی نياز به چسباندن توبه نامه به سينه اش برای ورود به سالن آن نداشته باشد.

کار، کارِ بزرگی ست. کارِ شاقی ست. کاری ست که شايد نتيجه ی آن را خودِ ما نبينيم. با راه انداختن يک سايت، و انجام چند سفر اروپايی و شنيدن فرياد اين و فحش آن و تمجيد آن يکی نمی توان انتظار معجزه در امر سياست کشورمان داشت. نتيجه ی اين گونه اعمالِ نسنجيده می شود نااميدی و یأس و دلزدگی از هر چه کارِ جمعی ست. کاری که اثر آن را در داخل کشور نبينيم، کار نيست، هر چند پر زحمت باشد. اميدواريم آقای واحدی پيش از ورود به گرداب هائل بازی های سياسی در اين زمينه لختی تامل کنند... اميدواريم...

در مورد وضع موسوی و کروبی
"درخواست گروه تحقيق سازمان ملل متحد از تهران: جمهوری اسلامی در مورد وضع موسوی و کروبی توضيح دهد." «جرس»

چون جمهوری اسلامی وقت ندارد و سرش به روسری خانم ها و آب بازی بچه ها و فيلم های گلشيفته فراهانی و عرض کنم حضورتان سانسور کتاب نويسندگان و توقيف شهروند امروز گرم است، ما به شما جواب می دهيم. خب. سوال تان چی بود؟ بله بله وضع موسوی و کروبی: عرض کنم حضورتان وضع اين دو نفر خيلی خوب است. شما به شايعات دشمنان غربی ما گوش ندهيد که کلاه تان پس معرکه است. آن ها به کسی قاليچه اصفهان و سکه ی طلا و اين جور چيزها نمی دهند. بيخود وقت تان را برای آن ها تلف نکنيد که آخرش در آغوش خود مائيد. بله. سوال چی بود يادم رفت... بله وضع موسوی و کروبی... عرض می کردم، وضع اين دو نفر خيلی عالی ست. همين طور در خانه شان نشسته اند، می خورند و می خوابند و تلويزيون تماشا می کنند. کاش ما جای اين ها بوديم. نه کار لازم است بکنند، نه از خانه لازم است بيرون بروند، خريدشان را خودمان می کنيم، پيغام پسغام هايشان را خودمان می رسانيم، نظافت حياط و اين ها را هم ما بر عهده داريم. شش هفت تا بادی گارد گذاشته ايم که مراقب اين ها باشند تا خدای نکرده مردم مسلمان ايران بهشان حمله نکنند و دمار از روزگارشان در نياورند. چند روزی که ما تعلل کرديم و اين ها را پوشش نداديم ديديد که مردم با خانه و زندگی شان چه کردند. نه در گذاشتند، نه پنجره، نه دوربين مدار بسته، کلی هم روی در و ديوار شعار برايشان نوشتند و اعصاب شان را خرد کردند. الان بحمدلله وضع آرامِ آرام است و اين دو جفت پيرمرد و پيرزن دارند در آرامش زندگی می کنند. شما هم برويد به موضوع تظاهرات مستضعفان انگليس عليه حکومت سلطنتی شان بپردازيد. اينهمه بشر بشر می کنيد بالاخره نگفتيد چه بر سر قاتل مروة الشروينی آمد. بشر بشر که می کنيد فقط موسوی و کروبی بشرند؟ شهيد مروة الشروينی بشر نيست؟ شهيد مارک دوگان بشر نيست؟ چقدر برخورد دوگانه؟ چقدر تبعيض؟ حالا لابد می خواهيد بگوئيد شهيد دومی اسلحه داشته. داشته که داشته. مگر در کشور شما آزادی نيست؟ مگر شما ادعای آزادی نمی کنيد؟ پس چرا اسلحه نداشته باشد؟ می بينيد که حرف و عمل تان يکی نيست. يکی دل اش خواسته اسلحه داشته باشد. به شما چه؟ حالا راجع به کی پرسيديد؟ بله بله. موسوی و کروبی. همين ديگه. حال شان خوبه و دارند تمدد اعصاب می کنند. بفرماييد وقت تان را برای اين ها تلف نکنيد. اجازه بدهيد اين کادو را فعلا بديم خدمت تون. چی؟ دو تا جاسوس امريکايی را آزاد کنيم؟... همممممممممممم. اوکی... شما هم دست از سر اين ها برداريد. برنامه پارازيت را هم تعديل کنيد. لااقل با "آقا" کار نداشته باشند. دو جاسوس را آزاد می کنيم ولی بايد قول بدهيد... دست داديدها... زيرش نزنيد... حالا بفرماييد به سلامتی هم آيس تی بنوشيم. بعد از اين که ما رفتيم، "نوشيدنی" هم خدمت تان می آورند...

من و وب لاگ رضا پهلوی
"رضا پهلوی وب لاگ دار شد." «بالاترين»

من به عنوان يک وب لاگ نويس ورود آقای رضا پهلوی را به عرصه ی وب لاگ نويسان خوش آمد می گويم. اولين کاری که موقع ورود به وب لاگ ايشان کردم، گذاشتن يک کامنت فوری بود تا بگويم من اولين کامنت نويس هستم. محتوای کامنت ام هم يک کلمه بود: "اول!!!" بعد سر فرصت يک نظر برای ايشان نوشتم که وب لاگ ايشان را تمام و کمال خوانده ام و اگر دوست دارند، وب لاگ مرا لينک کنند، تا من هم وب لاگ ايشان را لينک کنم تا همديگر را با قدوم مان سر افراز کنيم. بعد يک کامنت ديگر گذاشتم که با مطلب ده سالگی وب لاگ ها به روزم و اميدوارم ايشان مرا از نظرهای سازنده شان بهره مند سازند. بعد آی دی ام را عوض کردم به ايشان دو تا فحش رکيک دادم که مرتيکه ی سلطنت طلب می خوای بيای ايران که چی؟ دوباره ما را بچاپی؟! بعد آی دی ام را به نام خودم کردم و به اين آدم فحاش بی تربيت که فرق شاهزاده را با آدم های معمولی نمی داند حالی کردم که ادب را رعايت کند و حرف بيخود نزند و مطمئن باشد که در رژيم سلطنتی پارلمانی يا پارلمانی سلطنتی هيچ کس نمی تواند چيزی يا کسی را بچاپد حتی شخص پادشاه، و آن چه گذشته گذشته و ما بايد نگاه به آينده داشته باشيم و اين رژيم را فعلا سرنگون کنيم و شاهزاده تابع رای مردم هستند و مردم هر چه بگويند ايشان می گويند چَشم هر چند رژيم سلطنتی پارلمانی يا پارلمانی سلطنتی را به ديگر رژيم ها ترجيح می دهند چرا که ايشان بايد سمبل (لطفا درست بخوانيد) باشد و مردم ايران به سمبل نياز دارند و اگر سمبلِ قوی و محکم نداشته باشند، آذربايجان می رود طرف علی اف، ترکمن صحرا می رود طرف قلی اف، خوزستان می رود طرف الفهد، خليج هميشه فارس هم می شود مال شيخ ممد و هيچی ديگر، اين ها عوارض بی سمبلی ست و هر چيزی و هر موجودی در جهان دارای سمبل است و هيچ چيز بدون سمبل نمی تواند وجود داشته باشد، مثلا سمبل موجود جاندار، بابای آدم است، سمبل گياه، باغبان است، مثل آميتا باچان که سمبل بود، ولی بچه هايش قدرش را ندانستند و باغبان را از خود راندند و بدبخت شدند و راج و پوجا خوشبخت و ثروتمند شدند، و خلاصه اين سلطنت آن سلطنت نيست و چيزی ست مثل سوئد و اسپانيا و اينها و شاهزاده، ببين من چقدر از شما تعريف کردم، حالا اگر با من تماس بگيريد در خدمت خواهم بود، و تلفن ام را هم برای تان ميل می کنم...

اِ... تلفن زنگ زد... شماره ناشناس است... صبر کن ببينم... اِ... اعليحضرت... اعليحضرت شما هستيد! وای خدای من! باور نمی کنم... شما چقدر مهربان هستيد... شما چقدر سريع هستيد. خدا پدر وب لاگ تان را بيامرزد که باعث تماس ما شد... من هميشه در راهپيمايی ها، عکس شما را بالای سرم می گيرم... بله... چَشم... من شما را لينک کردم... چی... بله... من عضو بالاترين هستم... حتما... حتما... به بچه های ديگر هم خبر می دم... مطمئن باشيد... پنج دقيقه نمی کشه می ره صفحه اول، بعد هم می ره توی موضوعات داغ... الهی من قربون تون برم... توی دفتر يا تلويزيون آتی تون برنامه‌ساز خواستيد در خدمت ام... نشد دوربين چی... نشد آبدارچی... در خدمت تون باشم فرقی نمی کنه کجا باشم... بی خود نيست من اين همه وب لاگ را دوست دارم... قربونتون برم من... منتظر پست های جديدتون هستم... فدای شما...
***
پيش از اين که حمله ی قلمی تان را آغاز کنيد لطفا اين توضيح را بخوانيد: معلوم است که شأن آقای رضا پهلوی اجل از آن است که بخواهد با وب لاگ نويس ناچيزی تماس تلفنی بگيرد و خواهان لينک گذاری شود، و معلوم است که شأن ايشان اجل از آن است که بخواهد با باند بازی به صفحه ی اول بالاترين راه يابد، و معلوم است که شأن ايشان اجل از آن است که اصلا وارد اين بازی های مجازی بشود، و اين نوشته، يک طنز است، و سر به سر گذاشتن با آقای رضا پهلوی و وب لاگ نويسان و باندهای بالاترينی است (که همين جا صريحا می گويم با بچه های کارْدرستِ بالاترينی فرق دارد و هر کس در بالاترين است، الزاماً عضو و جزو باند نيست)، و معلوم است که غيرت پهلوی‌چی‌های کاتوليک تر از رضا پهلوی بيش تر از آن است که بتوانند چنين طنزی را تحمل کنند، و معلوم است که غيرت پهلوی‌چی‌های سلطنت‌طلب‌تر از رضا پهلوی بيش تر از آن است که بتوانند چنين شوخی را تحمل کنند، و حتی غيرت پهلوی‌چی‌های ظاهرا طرفدارِ سلطنتِ رضا پهلوی بيش تر از آن است که بتوانند خودِ رضا پهلوی يا فرح پهلوی را تحمل کنند!

واژه نامه فلسفی مارکس
اولين انتظاری که از يک مارکسيست می رود اين است که مارکس و آثار و عقايدش را بشناسد، ولی اغلب مارکسيست های ايرانی، نه مارکس را می شناسند و نه از آثار و عقايدش خبر دارند. دليل اين امر واضح است: در دورانی که هم‌سن‌های من مارکسيست می شدند هيچ ترجمه ی مفيد و به درد بخوری از آثار مارکس به زبان فارسی وجود نداشت و آن چه هم که به درستی ترجمه شده بود، داشتن و خواندن اش خطرناک بود، لذا بهتر بود انسان مارکسيستِ به نام باشد تا مارکسيستِ به معلومات!

جالب اين جاست که ما مارکس را هنوز هم نمی شناسيم و جز بريده ها و گزيده هايی از نوشته هايش چيزی از او نمی دانيم. حال که به گفته ی خيلی ها، مارکسيسم به موزه سپرده شده، عده ای که مارکسيسم را به موزه سپرده اند، سوال می کنند که شناختن مارکس چه ضرورتی دارد؟ اصلا مارکس به چه درد ما می خورَد؟

البته برای اغلب ما ايرانيان، که همه چيز را می دانيم و فلسفه و اقتصاد و سياست را فوتِ آبيم، معلوماتی که مارکس به ما می دهد بی فايده است، ولی برای آن عده که کم‌سواد هستند و همه چيز را نمی دانند، مثلا انسان هايی که در غرب زندگی می کنند، مارکس هنوز چيزهايی برای گفتن دارد.

در ايران هم روی انديشه ی به موزه سپرده شده ی مارکس کارهای خوب و روشنگری صورت می گيرد (به نظر می رسد کار روی اشياء موزه ای آسان تر از کار روی موجودات زنده و حیّ و حاضر است). مثلا کاپيتال مارکس را که زنده ياد ايرج اسکندری به فارسی درست ترجمه کرده بود و اثری گران‌سنگ آفريده بود، مجددا توسط حسن مرتضوی به فارسی برگردانده شده که يکی دو سال پيش يادداشتی بر آن نوشتم.

اکنون نيز کتاب "واژه نامه ی فلسفی مارکس" تاليف و تدوين بابک احمدی را پيش رو دارم که ما را که زمانی فکر می کرديم مارکس را می شناسيم، با او بيشتر آشنا می کند و تصويری به دست می دهد که با مارکس واقعی منطبق تر است. اما همان طور که نويسنده ی دانشمند اين کتاب می نويسد: "با وجود ده‌ها هزار کتاب، مقاله و درس‌نامه‌ای که در طول يک‌ونيم سده‌ی گذشته به زبان‌های گوناگون درباره‌ی مارکس منتشر شده‌اند، او هم‌چنان مرموز و ناشناخته باقی مانده است. شايد به اين دليل که انديشه‌اش برای هر نسل تازه بود، و همواره ايده‌هايی نو در چنته داشت..." (صفحه‌ ی يک کتاب)

همين نويسنده در ادامه جمله ی بالا چيزی می نويسد که به مذاق خيلی ها خوش نخواهد آمد: "... و همواره ايده‌هايی نو در چنته داشت. چنان‌که به‌رغم آن‌همه هياهو که در باره‌ی مرگ افکارش بر پا کردند، هنوز هم برای ما در بسياری زمينه‌ها، از جمله در گستره‌ی انديشه‌ی انتقادی، و در نتيجه فهم دقيق‌تر روزگارمان، حرف‌هايی ژرف، و پيش‌تر ناشنيده، دارد..." (همان جا)

پس مارکس نمرده است و افکارش هنوز به موزه سپرده نشده است، و کتاب آقای بابک احمدی تصويری از مارکسِ فيلسوف به دست می دهد که بر اين عقيده کاملاً صحه می گذارد. اين تصوير، هم به درد مارکسيست های "به نام"، و هم به درد ضد مارکسيست های "به نام" می خورَد تا مارکس واقعی و افکار فلسفی اش را بهتر بشناسند. اصولا بهتر است وقتی عقيده ای را دوست داريم و حاضريم تا سر حد جان برايش مبارزه کنيم، يا بر عکس، با عقيده ای مخالفيم و حاضريم جان مان را در راه دشمنی با آن از دست بدهيم، آن عقيده را بشناسيم و کتاب بابک احمدی چنين شناختی را امکان پذير می سازد.

کتاب، ۲۱۶ صفحه دارد و با ۳۷ مدخل اصلی و چند مدخل ارجاعی و فرعی، گوشه ای از افکار فلسفی مارکس را به ما می نماياند. مثلا اگر بخواهيم بدانيم واژه ی "نقادی" در نظر مارکس چيست، و مارکس اين اصطلاح را کِی و در کجا به کار برده و منظور دقيق اش از آن چه بوده بايد به صفحه ی ۱۶۳ کتاب مراجعه کنيم و مدخل مربوط به آن را بخوانيم:
"لفظ Kritik در عنوان‌های اصلی يا فرعی بيشتر آثار مارکس آمده است. او همواره کار خود را نقادی انديشه‌های بورژوايی، و به ويژه نقد اقتصاد سياسی، می‌دانست. منظور مارکس از نقادی فقط رد و انکار نبود، بل تعالی و انتقال مساله به سطحی بالاتر در بحث تحليلی هم بود. او از نقادی دو کار انتظار داشت. يکی به شيوه‌ی کانت سنجش‌گری و تحليل حدود کارآيی پديده‌ی مورد بررسی، و دومی به شيوه‌ای که هگل با لفظ Aufhebung پيش کشيده بود: در عين حال هم منحل کردن، و هم تعالی بخشيدن. از نظر مارکس جوان نقادی کنش روشن‌گری بود. واقعيت و انديشه‌ها هميشه مبهم و نيم‌روشن‌اند، نقادی آن‌ها را روشن می‌کند (Erklären). نقادی فعلِ روشن‌گری است. در يادداشتی که با رساله‌ی پايان‌نامه‌ی مارکس همراه است، او همين نکته را با اشاره‌ای [به] اهميت نقادی فلسفی نوشت و از همان آغاز کار فکری‌اش، متاثر از هگل، گوهر فلسفه را نقادی دانست... امروز، مهم‌ترين جنبه‌ی زنده‌ی انديشه‌ی مارکس ياری‌اش به پيشرفت انديشه‌ی نقادانه در فلسفه‌ی غرب دانسته می‌شود. هر چند خود او چندان انتقادپذير نبود، و هر انتقادی به کار و روش خود را به پای دشمنی طبقاتی می‌گذاشت، و حتی گاه حکم‌هايی می‌داد که به نظر می‌رسد اهميت انديشه‌ی نقادانه را دست‌ کم می‌گرفت. برای نمونه در دست‌نوشت‌های ۱۸۴۳، پيش‌گفتار گفته بود: «اسلحه‌ی انتقاد البته نمی‌تواند جای انتقاد اسلحه‌ها را بگيرد»..." (صفحات ۱۶۳ تا ۱۶۵).

آن‌چه نوشته و ترجمه شده پاکيزه و قابل فهم است و دست انداز و سکته و پيچ و خم های منتهی به تاريکیِ مجهول ندارد و مؤلف آن‌چه را که نوشته خودْ فهميده و به خواننده فهمانده است.

چاپ چهارم کتاب در سال ۱۳۸۸ با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه توسط نشر مرکز منتشر شده و به قيمت ۴۸۰۰ تومان در اختيار علاقمندان قرار گرفته است.

در اين جا يادی بکنيم از ايرج اسکندری که کار بزرگ ترجمه کاپيتال را به پايان رساند و نيز محمد پورهرمزان که جان عزيزش را در راه ترجمه ی آثار مارکسيستی – لنينيستی از دست داد.

دست‌های پنهان امريکا در رقص پيرزن رشتی
ابتدا اين فيلم را ببينيد:

در اين فيلم چه می بينيد؟ دست های امريکای جنايتکار را در رقصاندن و چرخاندن و لرزاندن اين زن نمی بينيد؟ نمی بينيد؟! جدّاً نمی بينيد؟! بصيرت نداريد جانم، بصيرت نداريد! بيخود نيست "آقا" می گويد بايد بصيرت داشت. من مدتی ست بصير شده ام (و اين با "بصير"ی که قرار است جای گوگل ارث را بگيرد و به ما در هر جای دنيا که باشيم قبله را نشان دهد فرق دارد) و آن بالا، دست هايی را می بينم که نخ های اين پيرزن را گرفته و به شکل عروسک خيمه شب بازی اين سو و آن سو می بَرَد. غلط نکنم اين خانم در سفر زيارتی که به سوريه داشته، با سفارت امريکا تماس گرفته، يا امريکايی ها با او تماس گرفته اند و با دادن يک چمدان دلار گفته اند وقتی احمدی نژاد اومد رشت، اول اين وری می چرخونی، بعد اون وری می گردونی، بعد کمی لب و دهن تکون می دی، بعد کمی ناز و عشوه می آی، حالا دست، حالا رقص، حالا شونه، حالا سر و گردن، حالا لب و دهن، آه آه آه آه، آفرين همين جوری، و آبروی احمدی نژاد و جمهوری اسلامی را در دنيا می بری.

عجب مکار هايی هستند اين امريکايی ها به خدا. از پيرزن هم در جهت اهداف شوم شان بهره برداری می کنند. من هم مثل پروفسور دکتر عباسی، رئيس مرکز دکترينال استراتوفيزيوشيموپوليتيک گمان می کنم اين طرح همراه با طرح گلشيفته فراهانی در بخش ناتوی فرهنگی شاخه هاليوود طراحی شده و اين پيرزن، عاقبت از رختخواب لئوناردو دی کاپريو سر در بياورد. گمان می کنم اسم طرح اش هم "قورباغه در قابلمه ی داغ" باشد. آی آی آی آی. وای وای وای وای. ببين امپرياليسم با ما چه می کند. آن وقت ناکس ها برای ايز گم کردن، می گويند ما از ملت ايران (يعنی همان ها که در ميدان محسنی تهران زندگی می کنند) تشکر می کنيم که برای يازده سپتامبر شمع روشن کردند. خاک بر سرشان کنند با اين تشکر کردن شان.

من ديگر عرضی ندارم الّا اين که قر کمر يک پيرزن را دست کم نگيريد و فکر نکنيد اين همين جوری می چرخاند و می گرداند. والسلام.

ـــــــــــــــــ
[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016