از دور نمايان مي شوی و در ميان هلهله ی هيِئت عاشقانٍ دلخسته ی خويش تسخرزنان در برابرم رخ مي نمائی و با کرشمه های طناز خود هيمه های شعله ی حسرت دستيابی ات را در جانم برمي تابی.
خيل رقيبان و ياران در نبردی نابرابر چه بيهوده از برای کوچک ناز تو بر زمين سجده ميی آورند و تو، و تو با نگاه مستانه ات حقارت آنان را در پيشگاه خدايان مسخ شده ی خويش به نمايش مي گذاری .
نگاهت مي کنم. کماکان بسوی من روانی. قلب من با هر گام تو ضربان تازه تری ميگيرد. آه اين قلب را يارای همپايی با تو نيست. صدای پر تپش قلب اسير من گوشهايم را عرصه ی تُرکتازيش مي نمايد.
چشمان شوخ مست رازناکت را بر من مي دوزی و مرا به آتشگاه خواهشهای خود دعوت مي نمايی. و من تسليم اميال هوسناکت بی اختيار گامی به پيش می کشم. ناگاه لرزشي رسوا زانوانم را به ارتعاش در می آورد. آه مبادا رقيبان زبونی مرا در ياربند، يا که تو مرا اسير خود يافته رهايم کنی.
آغوش گرمت را از برای من مي گشايی و من يکباره در برابرت و در ميان شعله های نيازهای انسانی ام ذوب ميگردم و بر جای ميمانم. من در خود از جنبش آتش افروزت بيخود ميگردم.
آنی تو را در چند گامی خويش مي يابم. سپس سينه به سينه در هم می شويم؛ گرمای نفسهای تند و سر گيجه آورت بر تن من بوسه مي زند. و من ريه هايم را از عناصر شيميايی وجود و را يحه ی تو آکنده می سازم. آغوشم را از برای تو ميگشايم، بر آستانه ی تو يکباره توسط سياهی لشکر ديوانگان عشق تو در افکنده ميشوم.
جنون آسا در جستجوی تو خويش را بر زمين و زمان ميسايم. در هنگامه شوريدگی خويش فرياد خروشان رفيقان تو را بر من پديدار مينمايد. و تو با لبخندی شيطنت آميز دگر بار مرا بسوی خويش فرا ميخوانی و زان پس، در پيچ و تاب کوچه های تنگ و باريک رقيبان از برابر ديدگانم ميگريزی.
خود را سراسيمه به همهمه ی ميدان رقابت مي رسانم و تو را ناگاه در آسمان گشاده بال مي يابم. با چشمان خويش تن جوان و شادابت را نوازش ميکنم و تو را در دهليزهای تو در توی افکارم بي دغدغه ی رقيبي همچون شرابی هزاران ساله، قطره قطره می نوشم. راستی اندام گردان تو را دستان چيره گر کدامين هنرمند اهورايی طرح ريخته است؟
...تو دگر بار بر زمين ميشوی و فوج عاشقان بسوی تو گسيل ميگردند. من مجنون با کوچکترين گوشه اشاره ی نگاه مستانه ات خود را بی مهابا به ميان می اندازم. تو را بی هراس از گزند رقيبان کينه توز در برابر ديدگان ناباورشان می ربايم. تو خنده ی شوخ و لوند خود را نثار من ميکنی و کوچک قلب بزرگ من همچون پرنده ای در دستان تو با هيجان سرگيجه آوری جهيدن مي گيرد. پاهای کينه توز رقيبان در ميان گامهای من در مي پيچند. من با پاهای در هم تنيده خود را بدنبال تو بر زمين می سايم. در پس گامی ديگر به حجله گاه گسترده در برابرم ميرسم و تو را ای توپ فوتبال زيبارويم در ميان غريو شورانگيز هزاران عاشق شيدا از چهار چوب دروازه بر بستر تورين سحرآميز تو در می افکنم. ضربه ی گل من گل روی ديوانگان خدايان ناظر را ميگشايد و رساترين سرود تک واژه ای آفاق از دهان ورزشگاه سر به فلک ميزند: گٌ...ل !
تقديم به همه ی عاشقان دلخسته ی فوتبال
به مناسبت پيشباز جام جهانی 2006
داوود چنگيزی
کاليفرنيا- آمريکا