دوازده سال معلمم بود و من هنوز در مکتبش ديپلم نگرفته ام . دوازده سال آمدم . رفتم . از نوبخت تا آرژانتين . هر بار که می ديدمش انگار هنوز همان شاگرد سال اولش بودم . در جا می زدم انگار . از اين جهت شايد حقی دو چندان گردنم دارد . شاگردانش آمده اند . آموخته اند و رفته اند . اغلب به سپاس و برخی نمکدان شکسته اند . بخشيده است او . هميشه . همه را . آخرين باری که ديدمش به خنده گفتم گل آقا نمی خواهد به شاگردان با سابقه اش زمين بدهد ؟ رندانه گفت : " پسر تو هم برای ما کيسه دوخته ای؟ " دوخته بودم کاش تا هرچه از قلمش تراوش می کرد را می قاپيدم . مشق هايم را که خط می زد آرزو می کردم
اصل دستخطش را به من بدهند .
اين اواخر قرار بود با جوانمرد ضميمه ای ادبی منتشر کنيم برای روزنامه ای . مطالب را می خوانديم و خط می زديم . با روان نويس سبز . با رنگ گل آقا . گفتم چه مزه ای دارد مطالب ديگران را خط خطی کردن حذف کردن . چه کيفی می کند صابری . ادای او را در می آورديم . نشد . کاش می توانستيم لااقل ادايش را در آوريم . بالای مطالبمان دو کلمه می نوشت . فقط " دو کلمه حرف حساب " . نه بيش تر . و همين او را به اوج برده بود .
صبح جمعه بود . نه يا نه و نيم . جوانمرد زنگ زد . گفت خبر بدی دارم . دلم ريخت . با خودم گقتم آخرين شوخی گل آقا ست با اذنابش . گفت صابری تمام کرد . تمام شدم . آوار شدم روی زمين . تلفن زدم به سـيـد دبير کانون نويسندگان است هنوز . همدردی کرد و گفت به بچه های کانون خبر می دهد . شنبه همه آمده بودند زن و مرد . پير و جوان . مذهبی و ملی . چپ و راست . فقط جای کانون خالی بود .
پس فردای روزی که نشريات را فله ای توقيف کردند جلسه ی تحريريه ی هفته نامه بود . در سالن دهخدای نشريه . صابری هم آمده بود . دلش خون بود . می خواست همان روزها نشريه را ببندد . به شور گذاشت . جمع مخالف بود . مانديم و البته پشت او پنهان شديم . و باز قتل های زنجيره ای را به سخره گرفتيم و حمله به کوی دانشگاه را و . . . . او يک تنه از روزنامه نگاران و نويسندگان دفاع می کرد . از نشريه ی موج . از نيک آهنگ کوثر و از همين اهالی کانونی که او را سوفاف می ناميدند .
لااقل دسته گلی می فرستادند کاش نويسندگان اين سرزمين برای يادبود کسی که از شاملو تا آوينی را حرمت نگه می داشت . يک شنبه هم گذشت . مسجد پر و خالی شد . خاتمی آمد و حداد عادل . عمران صلاحی آمد و عموزاده خليلی . شاگردانش آمدند و دوستانش . معمارزاده . باستانی پاريزی . مرادی کرمانی و . . . ساعت از پنج و نيم گذشت . ديگر کسی نمانده بود . عکس صابری هنوز آن جا بود . می خنديد . و صداش در شيون زنان گم می شد . ديگر اميدی به کانون نويسندگان نبود . شايد چون صابری نويسنده نبود . مـعـلم بود .
شاگرد مکتب گل آقا
شـهـرام شـهـيـدی