"آتشي در طول دوران زندگي خود با اشاعه گرايشات لائيکي و ضدديني با قلم مسموم خود ارزش هاي ديني و انقلابي را به باد تمسخر گرفت..."
حرف هاي نماينده ي بوشهر در سرم مي پيچد. چشم ها را مي بندم. طوفاني در درونم بر پاست. مي شنوم که مي گويد:
"ترا ز وحشت طوفان به سينه مي فشردم
عجب سعادت غمناكي
ديدار
درفلق
وقتي ستارگان سحرگاهي
بر ساقه ي سپيده تكان مي خورد
و سحر ماه نخل جوان را
در خلسه ي بلوغ مي آشفت
وقتي كه روح ِ محتشم خرما
در طاره ي شكفته كبكاب
و چاشت بند كهنه ي چوپان
آواز بال فاخته را مي شنفت
وقتي كه فاخته پَر مي گشود
از آبخور سوي خرمن
از كوره راه شيري مشرق
با كره ي تكاور نو زينم
اي غرق در لباس گلباف روستا
مشتاق و شروه خوانان
سوي درخت تومي راندم
من
ديدار در فلق
اكنون چه مي كني ؟..."
خبرها چون پتک بر سرم فرود مي آيد... "نماينده ي بوشهر مراتب دردمندي و عذرخواهي خود را به مقام معظم رهبري اعلام کرده و مصرانه خواستار مجازات و برخورد با عوامل اين حرکت قبيح و غيرقابل توجيه شده است..."
دريغ و درد! حيرت و حسرت! آتشي هم در ساعت هاي آخر عمرش در عجب است از کساني که همه چيز را سياه و سفيد مي بينند... و سياه و سفيد براي شان هنوز در ساواکي و غيرساواکي خلاصه مي شود!
"اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند...
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
من با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را..."
"خبرنگار امور مجلس گزارش داده که با افزايش انتقادات نسبت به معرفي دو عنصر وابسته به جريان فرهنگي- سياسي مبتذل و بازيگر فيلم مستهجن در رژيم طاغوت توسط سازمان صدا و سيما به عنوان چهره ماندگار، نمايندگان مجلس هم در متن و حاشيه جلسه علني ديروز به اين الگوسازي انحرافي انتقاد كردند..."
چه مي فهمد کيهان هنر و هنرمند را؟ چه مي فهمد شريعتمداري شعر و شاعري را؟ والاترين هنر از ديد اينها مَجيز گفتن است. شعر، ادبيات، سينما همه و همه بايد در خدمت مجيز گفتن باشد. شاعري که مجيزگو نباشد شاعر نيست و شعري که مدح نباشد شعر نيست. شعري که شاعرش بازيگر آرامش در حضور ديگران باشد زباله اي بيش نيست. شعر ِ عاشقانه شعر نيست. شعر ِ تصويرگر ِ رويا شعر نيست. چه مي فهمد کيهان اين حرف ها را:
"شعر، رويايي ست
كه ديدنش را به خفتن نيازي نيست
بيدار ِ بيدار
از اتاق
به ايوان مي آيي
با دمپايي
و خواب مي بيني.
از پله سرازير مي شوي
در حياط.
از كنار حوض كوچك مي گذري
و در مي گشايي؛
در مي گشايي خندان
بر مهماني كه در نكوبيده است
و پيامي نداده بوده است
و تومنتظرش بوده اي
و او آمده است
و تو مي داني كه درست آمده است
شانه به شانه او بر مي گردي
در ايوان مي نشينيد
و چاي مي نوشيد
با برگ ريحان و جوانه نارنج
و او راز جهان را
در فنجاني
بر تو مي گشايد
فنجاني به كوچكي واژه اي
كه همه درياها و توفان ها را
در خود جاي مي دهد..."
و منوچهر آتشي اين چنين ماندگار شد. نه با تقديم سکه اي و قاليچه اي. نه با تقديرنامه و لبخند رئيس تازه به دوران رسيده اي، که با همين کلمات و با همين يادها. يادي که از ذهن بچه هاي جنوب، آنها که آتشي به آنها درس زندگي مي آموخت، هرگز پاک نخواهد شد.
يادش گرامي باد.
[وب لاگ ف.م.سخن]