چهارشنبه 30 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

طنز: پاسخ عبدالکريم سروش به الاهه بقراط، سيروس. شين

گفتند که الاهه ای قلم برگرفته و در آسمان پژاقت پرگرفته و مرکب سياه بر کاغذ سفيد کشيده و بر حسين من خنجر يزيد کشيده. برآمدم به تورق پرونده‌اش که استالين را در جيب راست داشته و با او قرار نان و ماست داشته و مائو را در جيب چپ داشته و با او شنای شلپ شلپ داشته و با انور خوجه به خوردن گوجه پرداخته و با صدراعظم آلمان غربی به خوردن چربی رفته بوده و اجاره خانه‌اش عقب افتاده و موجر به فکر وصول طلب افتاده و زن عمويش زير ابروی خويش برداشته و خصوصاً که از دو سه ماه پيش برداشته.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


حالا بنگريد ضعيفه‌ای که اينقدر سابقه‌ی سو دارد و زن برادرش هم در تهران هوو دارد چگونه مرا که در مريلند نشسته‌ام و پنجره را هم بسته‌ام به باد فسامت و قماکت و براقط ميگيرد که من در انقلاب فرهنگی فلان کرده‌ام و ندانسته که من فلان نکرده‌ام بلکه رضای مش باقر و حسنعليجعفر جغورآبادی و مش يوسف قنارادی انقلاب فرهنگی کردند و مرا هم رنگی کردند و با رنج و افسوس همسايه کردند و خلاصه ضايع کردند.
آن زن نويسنده‌ی سرگردان و آن مترجم اشپيگل برگردان که ترجمه‌اش نه بر دل نشسته و اشپی‌اش سخت بر گل نشسته به دفاع از کليدر-نگار آمده و چون هواپيما گير نياورده با قطار آمده و مرا که سقراطم و نه در پروا از بقراطم اتهام زده که من در انقلاب فرهنگی فلان کار کرده‌ام. (بالاتر گفتم. اينجا بيخودی تکرار کرده‌ام.) اما من در انقلاب فرهنگی نبودم و اگر بودم سرباز بودم و با درجه‌ی سرهنگی نبودم و اگر هم سرهنگ بودم سپهبد نبودم و دنبال حقوق و مزايای خود نبودم. بلکه در آن ايام هم همين طرفها بند بودم و راستش را بخواهيد در همين مريلند بودم. (راستش آزرده بودم و خسته. به اصطلاح از کار افتاده و بازنشسته. همينجا هم پرانتز بسته.)
آنان که به نام انقلاب فرهنگی دانشجو را آزردند و استادان را به باد هوا سپردند يکيش همين محمود دولت‌آبادی بود که در انقلاب فرهنگی آدم با استعدادی بود. يکيش هم همين الاهه‌ی بقراط بود که سعدی از نثر مسجع‌اش مات بود. من در آن زمان با انقلاب فرهنگی مخالف بودم و يکی از دوستداران صدای عارف بودم و دور از جار و جنجال در گوشه‌ای ساکن بودم و قدری هم طرفدار ويگن بودم.
در خاتمه اين شعر را در ديوان حافظ نديدم دنبالش نگرديد: اگرچه مصراع اول را با وزن مثنوی مولوی ميتوان خواند، (فقط مصراع اول را) اما کل چکامه در وزن «ای نفس خرم باد صبا»ست.

آنکه در آن حادثه قبراق بود
حسين ِ حاج جعفر ِ دباغ بود

کار همی کرد ولی مفتکی
بی خبر از حقوق و احقاق بود

قافيه بسيار به نثرش همی
نامه‌ی او نامه‌ی عشاق بود

بعد بشد نام وی عبدالکريم
نيز سروشی به وی الصاق بود

منتقدينش که نمودند بحث
جفت نمودند و او طاق بود

هيچ نه عمامه به سر داشتی
با کت و شلوار در آفاق بود

لباس شخصی به تنش بود صاف
چونکه بهرحال اطو داغ بود

ياد نمائيد از او دوستان
مثل نهالی که در اين باغ بود

فاتحه





















Copyright: gooya.com 2016