هر بار که بهتهران سفر میکردم، اميدوار و مترصد ديدارش بودم. اما در اين هيولاشهر مگر میشود بهراحتی قرار ديدار گذاشت؟ اما اينبار مصمم بودم که هر طور شده ببينمش. بهفرودگاه مهرآباد که رسيدم، اتفاقی ديدمش؛ نه خودش را عکسها و تصاويرش را در صفحهی اول چند روزنامه ديدم. اول تصور کردم که در جايی جايزهای ادبی بهاو دادهاند! اما نه، خبر از مرگش داده بودند.
* * *
تنها سه يا چهار بار صدايش را شنيده بودم؛ آنهم از راه دور، از طريق تلفن. در آخرين گفتوگو قرار گذاشتيم که در پائيز امسال که بهايران میروم در تهران تلفن کنم تا با هم ديدار کنيم. خوشحال بودم که با همين چند گپ و گفتوگوی تلفنی طرح دوستی و مراودهی ما ريخته شده است. آخر ايما و اشارهای کافی بود که هم حرف دل هم را بفهميم و هم دردهای هم را. طنين صدای دلنشينش و مهربانی و شوخطبعیاش چنان بود که احساس گفتگوی رسمی با فردی غريبه نداشتم و از همان کلام نخست راحت بودم.
در تمام طول اين سالها که شعرها و نوشتههايش را در نشريات و روزنامههای گوناگون میخواندم و هر بار که بهتهران سفر میکردم، اميدوار و مترصد ديدارش بودم. اما در اين هيولاشهر مگر میشود بهراحتی قرار ديدار گذاشت؟ اما اينبار مصمم بودم که هر طور شده ببينمش. بهفرودگاه مهرآباد که رسيدم، اتفاقی ديدمش؛ نه خودش را عکسها و تصاويرش را در صفحهی اول چند روزنامه ديدم. اول تصور کردم که در جايی جايزهای ادبی بهاو دادهاند! اما نه، خبر از مرگش داده بودند.
آنقدر از پرواز طولانی و بیخوابی خسته و کوفته بودم که فقط بهتزده بهعکسش خيره شدم؛ بدون آنکه عکسالعمل ديگری بتوانم از خود نشان دهم. نمیدانم چند وقت گذشت که من همينطور بهعکس او خيره مانده بودم؟ همسفرانم گفتند که بايد برويم و راه افتاديم. روزنامهها را که خواستم در کيف بگذارم، پسرم نگاهی بهصورتم انداخت و از حالم پرسيد. گفتم چيزی نيستی؛ الان در روزنامه خواندم که يکی از دوستانم درگذشته است. بههمين سادگی.
با حساب سرانگشتی ديدم که چهار سال از من بزرگتر بوده وقتِ مرگ. شصت ساله بود يا اندکی کم و بيش. نمیدانم چرا وقتی خبر مرگ و مير همسن و سالهايم را میشنوم زود شروع میکنم حساب کردن که خُب حالا کی نوبت منه!؟ نه اينکه وقتی شتره میخواهد در خانه کسی بخوابه، اول از سن و سالش میپرسه! اما از حق نگذريم، در اين دوره و زمانه شصت سال که عمری نيست. تا بخواهی بهخودت بجنبی اين شش دهه مثل برق میگذرد. يک دههاش که دوره کودکی است و بهبازيگوشی و شيطنت میگذرد، يه دهه بعدش هم که نو جوانی و جوانی است و بیخبری و هر روز سه چهار بار عاشق شدن. دو دههی سوم و چهارم هم که بهقولی گرفتار زن و بچهای. میماند دو دهه آخر. تازه يکی از اين دو دهه باقيمانده را هم از اين شاخه بهآن شاخه میپری تا راه و رسم زندگی واقعی را بيابی. حالا شدهای پنجاه ساله و از خواب غفلت برمیخيری و خجل آن که نه کاری ساختهای و نه باری بستهای.
اينها را که گفتم حتماً برای اغلب ما خوابزدگان صدق میکند، اما نه برای او که در يازده سالگی اولين شعرش را گفت و در جايی از خاطرهی دوران دبيرستان و اولين شعرش نقل میکند: «توی دبيرستان هم اتفاق خوبی افتاد. يک روز دبير ادبيات ما گفت همه کلاس بايد با عنوان پند و اندرز شعر بگويند. شايد منظورش آرام کردن ما بود. همه شروع کرده بودند بهشعر گفتن. ما فردا بايد شعرهايمان را میخوانديم. وقتی معلم شعر مرا شنيد مرا خواست و گفت: راستش را بگو اين را از کجا کش رفتی يا نه خودت گفتی؟ من هم گفتم، نه بابا خودم گفتم. دستم را گرفت و برد پيش مدير مدرسه. همه معلمها نشسته بودند. من هم خجالت میکشيدم. معلم من را معرفی کرد و مدير مدرسه هم در آمد که: فردا سر صف صلاحی بايد اين شعر را بخواند. از همين روز بود که من سرشناس شدم. کلاس دوازدهمی ها هم بهمن احترام میگذاشتند».
بعد هم هنوز بيست ساله نشده و دوران سربازیاش را شروع نکرده بود با روزنامه توفيق همکاری داشت؛ با اسمهای مستعاری چون مراد محبی، بچه جواديه، ابوغراضه، زرشکُ زنبور، ابوطياره، ابوحمار و ... آخر کار هم نه تنها يکی از بهترين و نامدارترين طنزپردازان معاصر که يکی از خوشذوقترين شاعران دوران ما شده بود. افزون بر اينها نظريهپرداز طنز و پژوهشگر تاريخ طنز و پيشينهی طنزنويسی بود. کتابهايی چون «طنزآوران امروز ايران»، «خندهسازان و خندهپردازان» يا «طنز و شوخطبعی ملانصرالدين» فقط دو سه نمونه از آثار او در اين گستره است.
با اين همه خودش را بيشتر شاعر میدانست تا نويسنده يا طنزنويس. میگفت: «طنز زير دست و پا ريخته است. فقط بايد جمع کرد. طنزنويس بايد نگاه دقيقی داشته باشد. طنز حاصل تناقض ها و تضادهاست و دنيای ما پر از تناقض است، مخصوصا دورههای اخير. از سخنرانی سران کشورها بگيريم تا راه رفتن در خيابان. حرفها با اعمال جور در نمیآيد. همه اينها طنز است. مثل آدمی است که کراوات زده و با دمپايی و زير شلواری کنار خيابان ايستاده است. اصلا شما مجلات و روزنامه ها را ورق بزنيد، نيازی بهمجله فکاهی نخواهيد داشت. پر از طنز است. غش میکنيم از خنده».
از آغاز آشنايیام با او میگفتم: اولين باری که تلفنی با او صحبت کردم، شايد حدود دو سال پيش از مرگش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم که شماره تلفناش را از دوست مشترکی گرفتهام. خوشحال شد و پس از سلام و احوالپرسی گفت که مرا از طريق نوشتههايم در اينجا و آنجا میشناسد و خلاصه حسابی ما را چوبکاری کرد. من هم که نمیدانستم چه بگويم و چطور برای در ميان گذاشتن کار اصلیام مقدمهچينی کنم گفتم: راستش سلام ما فارسها بیطمع نيست! خنديد و گفت: چه خوب!
ماجرا از اين قرار بود که دوستی جوان و خوشذوق که طنز اجتماعی مینويسد مرا عوضی گرفته و خواسته بود که مقدمهای برای گزيدهی طنزهايش که قرار داشت بهصورت کتاب منتشر کند بنويسم. بهانهاش هم اين بود که چون من مشوقش در گردآوری اين طنزها در کتابی بودم، حالا بايد مقدمهای هم بر کتاب بنويسم! بهآن دوست گفتم من آدمی بهغايت جدیام و اصلاً اهل شوخی و طنز نيستم! بنده خدا از خودش وارفت. گفتم چرا سراغ طنزنويسی با نام و نشان نمیروی؟ گفت کسی را نمیشناسم. گفتم مثلاً فلانی. البته اضافه کردم خودم هم با او دوستی و آشنايی ندارم ولی اگر او بر اولين کتابت چيزی بنويسد، خُب هم تشويق میشوی و هم میتوانی بگويی من آنم که فلانی بر کتابم مقدمه نوشته است.
در همين حيص و بيص بهسرم زد که از فرصت استفاده کنم و بهبهانهی اين موضوع، هم با آشنای ناآشنايم گپی بزنم و هم برای اين دوست جوان و ناديدهام رو بيندازم و خواهش کنم که چند سطری بر کتابش بنويسد. همانطور که پيشتر گفتم، شماره تلفن او را دوستی در اختيار من قرار داده بود. هر چند که آن دوست پيشاپيش بهمن هشدار داده بود که :بيخود رو نزن! فلانی از اين کارها نمیکند. با اين همه تلفن کردم و خواهشم را با او در ميان گذاشتم. بر خلاف گفتهی آن دوست، خواهشم را با گشادهرويی پذيرفت. تشکر کردم و دوست طنزنويس جوانم را در جريان گذاشتم. او هم خوشحال از اين پيشامد، متن کتاب را در اختيارش گذاشت و بعد هم که مقدمه آماده شد برايم فرستاد تا من هم ببينم و از خواندش لذت بَرم.
اما با کمال تأسف بايد بگويم که در اين حظ وافر نمیتوانم شما را شريک کنم. چون بيش از يک سال است که کتاب دوست طنزنويس من در انتظار مجوز انتشار است. پس تا انتشار احتمالی کتاب بايد منتظر خواندن طنزنوشتهها و مقدمهی کتاب بمانيد. با اين همه نمیخواهم شما را بهکل بینصيب بگذارم و بخشی کوتاه از مقدمه را در اينجا بازنويسی میکنم؛ مقدمهای که نويسندهاش بیمقدمه از ميان ما رفت.
«طنز از کارهای اساسی و کمياب است. کمتر کسی هم بهسراغ آن میرود. چون دردسرساز است و خود طنزنويس را هم توی دردسر میاندازد. خلاصه بايد يکی سرش درد کند که سراغ طنزنويسی برود. بهقول عزيز نسين هميشه دشمن دارد...
طنزنويس معمولاً مستقيم توی دل ماجرا نمیرود. گاهی وارانهسازی میکند، يعنی بهدر میگويد تا ديوار بشنود. گاهی از قالب قصهها و افسانهها استفاده میکند. گاهی از سبک جدی ديگران تقليد مسخرهآميز يا بهقول اخوان ثالث «نقيضهسازی» میکند. گاهی حکايت معروفی را بازسازی میکند، مثل قصهی خاله سوسکه. گاهی نويسنده غيبش میزند و میگذارد شخصيتها خودشان حرفشان را بزنند. طنزنويس برای اينکه صدای خندهاش را نشنوند و کار دستش ندهند، بيشتر توی دلش میخندد. اگر چه گاهی طنزش رو میآيد و دستش رو میشود. گاهی لحنها و صداهای مختلفی را بهکار میگيرد. با اينکه از مسائل روز الهام میگيرد، سعی میکند که کارش تاريخ مصرف نداشته باشد. با آنکه دنبال اختصار است، گاهی دچار پُرگويی میشود که نمیدانم لازم است يا نه. گاهی مدح شبهذم دارد و گاهی بالعکس. طنزنويس گاهی چيزهايی را میبيند که ما نمیبينيم، حتی اگر در برابر چشمانمان باشد.»