به کوچهای در محلهی ”نظامآباد“ قدم میگذارم، کوچهای که قلب من آن را ”از محلههای کودکیام دزديده است“. با کمی ترديد و زهر ترسی پنهان از کاری ناکرده! کوچهای نه چندان پهن، اما دراز با پس کوچههای بن بست و خانههايی که وقتی از محلههای مرکزی شهر به آنجا بروی، تو سری خورده و کوتاهتر جلوه میکند. تک و توک ساختمانهای نوساز در بافت کهنه و فرسوده آن توی ذوقات میزند.
در همين محله بود که از دوچرخهسواری ـ وقتی ۱۲ ساله بودم ـ منع شدم، آن هم توسط همسايههايی که مراقبت از همهی دختران محله را ”حق مسلم“ خود میپنداشتند....
خانهای که در آن بهدنيا آمده بودم را نگاه کردم، سر درش را پرچمی به علامت روضهخوانی گذاشته بودند، محله نسبت به ۲۵ سال پيش مذهبیتر شده است اما ”سنت“اش انگار کمتر. هنوز خانههای قديمیاش به آپارتمانهای نوساز میچربد، خانههايی که هنوز خاطرهی بازی ”هفت سنگ“ما بچههای قديم محله را در خود حفظ کرده است.
جرات نکردم زنگ خانههای آشنا را بزنم. در نتيجه، کوچهای آنطرفتر را که گاهی دوچرخهسواریهای ما آنها را هم زير پا میگذاشت رفتم. راستی چرا ديگر مردم نمیگذارند بچههایشان در کوچهها بازی کنند. بيچاره بچهها که به بهانههای واهی و ترسهای واهیتر از ورود به کوچهها منع میشوند. زمانهای که ما بچه بوديم بارها آزار و اذيت میشديم و شايد اينطوری اطرافمان را شناختيم. اما حالا ديگر پدر و مادرها نمیخواهند کودکشان ”آزار“ ببنند و همهی زندگی بچهها شده: منع و منع و منع!
محلهی کودکیام را از بالا به پايين طی میکنم، گرچه ترديد دارم ولی تلاش میکنم ترسهای موهوم از ”آدمها“ را که در دلمان کاشتهاند از خود دور کنم. ”ديگران“ هم مثل من هستند: خوشاخلاق يا بداخلاق با مشکلات روزمرهی زندگی!
سعی میکنم ادبيات ”دشمن“ و ”بيگانه“ را از خود دور کنم. زندگی حالای ما شده ترس از انواع و اقسام بيماریهايی که هر روز قد علم میکند: ترس از جا ماندن، ترس از فلان دولت اصلاحطلب که نکند برای آن آمده که با ترفند فضای باز، ما را بيرون بکشد و پشتاش ”توطئهای“ باشد، ترس از بهمان دولت اصولگرا که نکند توی خانه يا در اتاقی ديگر (سوئيتهای چند ميليون کفالتی) حبسمان کند. ترس از غذای غيربهداشتی، ترس از ”ديگران“ که کلاه سرمان بگذارند، ترس از اينکه احمق جلوه کنيم، ترس از تحريم، ترس از جنگ و... جامعهای هراسزده که هر روزش با ترسی جديد آغاز میشود و همينطور عمرمان بیآنکه زندگی کرده باشيم رو به پايان میرود و چه سرعتی گرفته اين سير رو به خاموشی! هميشه هم عاقبت از يک اتفاق غيرقابل پيشبينی، تمام میشود.
اما همهی اين ترسهای موهوم را کنار میگذارم. مگر میخواهم چه ”گناهی“ مرتکب شوم که بترسم. وقتی دولت من دارد از ”حق مسلم“ خود در جهان دفاع میکند آن هم بدون ديپلماسی و لابی کردن، چرا من از حق مسلم يا غيرمسلم خود بدون لابی کردن دفاع نکنم؟ ولی درک میکنم که همهی قضيه، به ترس و اضطراب خلاصه نمیشود، شايد نوعی ابهام هم قاطی قضيه باشد، ابهامی ناشی از بیتجربگیمان در طی کردن مسير تازهی ”کوچه به کوچه“، مسيری جديد و ناآزموده!...
در وسط کوچهای دراز که لابد ”هر روز زنی با زنبيلی از آن میگذرد“ بهروشنی نمیدانم چگونه بايد رفتار کنم چون هيچچيزی در مورد اين رفتار در اين مواقع نخواندهام و مجبورم فیالبداهه رفتاری ”خلق“ کنم.
ترديدهايم تمامی ندارد. شايد بهخاطر آن است که احساس ناتوانی در مواجهه با مردم دارم. از ذهنم میگذرد که اصلا چرا اين ايدهی ”چهره به چهره“ را مطرح کرديم که حالا مثل آدمهای دست و پا چلفتی وسط کوچهای دراز ماندهام؟ اگر به امضاهای اينترنتی دل خوش میکرديم لابد در طول دو هفته حداقل دهها هزار امضا روی پتيشنمان نقش میبست،... اما انگار يک نفر ديگر، از درونم هی میزند و هشدار میدهد که ”آغاز کاری بزرگ است و راه سخت و دشوار“. به هر ترتيب به راهم ادامه میدهم.
اولين مواجهه: آزمون و خطا
پشت در اين خانهها زنانی هستند مثل خودم که میپزند و میشويند، رفت و روب میکنند، تغذيه و مراقبت میکنند تا شب هنگام همهی اعضای خانواده به خانه بازگردند. همجنس هستيم و همدرد، مگر غير از اين است؟
صبح است و طبق آموزههايی که در ”کارگاه آموزشی“ کمپين مطرح شده، صبحها بهترين موقع است که زنان را تنها گير بياوريم، تنها برای گفت وگويی هرچند مختصر. زنگ خانهای را میزنم. آپارتمان نيست. خانهای کوچک و قديمیساز با دری آهنی و کوتاه. دختری ۵-۶ ساله در را باز میکند. با تعجب نگاهام میکنم. لبخند میزنم.
ـ مامانت هست دختر گلم...
ـ با مامانم چيکار داری...
ـ اومدم با مامانت در مورد تو صحبت کنم...
چيزی نمیگويد، چشماناش نشان میدهد که موضوع را نفهميده است. میدود توی خانه و صدايش میآيد.
زنی با چادر کدری میآيد دم در. گلهای ريز چادرش قشنگ است. گارد گرفته. صوتش پف دارد انگار مثل من کم خوابيده است. با ديدن چهرهاش، هيچان درونیام آرام میگيرد، خوشحالم که میتوانم چهرهاش را ببينم، يک آن با خودم فکر میکنم اگر طاهره (قرةالعين) در ۱۹۰ سال پيش با آن شهامت زنانهاش، روبنده را از صورتش برنمیداشت و حالا من مجبور میشدم بدون ديدن چهرهی اين زن هموطنام با او درددل کنم، آيا اصلا گفتگوی ”چهره به چهره“ معنی پيدا میکرد؟
ـ بله خانم چيکار داريد؟
ـ سلام، میبخشيد مزاحم شدم، راستش من دانشجو هستم،اومدم که... ببينيد ما داريم در مورد حق زنان يعنی حق و حقوق خودمان با دوستام همکاری میکنم.
ـ گفتی برا چی؟
جملهی قبل را تکرار میکنم و کمی هم بيشتر توضيح میدهم.
ـ بله متوجه شدم،خيلی میبخشين ولی من الان خيلی کار دارم، غذام رو اجاق مونده...
ـ ببينيد ما داريم سعی میکنيم قوانينی که به ضرر زنان است عوض بشه. برا اينکار بايد به مسئولان بگوييم که اين قوانين، زندگی زنها رو با هزارتا مشکل روبهرو میکنه. مثلا ما تو قانون تعدد زوجات داريم که مردها میتونن چند زن بگيرن و زنها هم نمیتونن اعتراض کنن. خود شما فکر نمیکنين شوهرتون ممکنه يه روزی بره يه زن ديگه بگيره؟؟ يعنی سرتون ”هوو“ بياره؟
ـ والله چی بگم، خوب اينا به من چه مربوطه خانم. چيکار میتونم بکنم؟... من بايد برم غذا درست کنم الان بچهها از مدرسه میيان...
ـ خوب منم نيمه کاره غذامو گذاشتم تو خونه و اومدم اينجا. تا صد سال ديگه هم که زندگی کنيم بايد هی غذا بپزيم. والله منم غذا بايد بپزم ولی اينکار که تمومی نداره. ۱۰ – ۲۰ ساله داريم غذا میپزيم حالا ۱۰ دقيقه هم نپزيم چيزی میشه؟
سکوت کرده و به چشمهايم خيره مانده است.
ـ اين دخترتون رو ببينين، همهی جوونی و زندگیتونو میزاريد مثل دسته گل بزرگاش میکنين ولی اگه بيفته دست يه شوهر بد و ناجنس، خب زندگیاش داغون میشه مگه شما سرنوشت دخترهای ديگه رو نديديد؟
ـ آدم بايد حواساش باشه دخترشو به کی میده. اين اعظم خانم همسايه ماست. همينجوری دخترشو داده به يه مردی که صبح تا شب میزنش. من اون موقع بهش گفتم که بايد حواسشو جمع کنه. به خرجش نرفت که نرفت، خوب تقصير خودشه. اينکه تقصير قانون نيس!
ـ ولی اگه همين دختر شما ۳-۴ سال ديگه مثلا از روی بچگی خدايی نکرده يه چيزی رو از تو مغازهای برداره، مثل آدم بزرگا میاندازنش زندان. اينو چی میگين؟ اين که تقصير شما مادرا نيست...
ـ کی گفته؟
ـ تو قانون هست که دختر ۹ ساله رو مثل يه آدم بزرگ مجازات میکنن. شمارو به خدا آخه دختر ۹ ساله چی میفهمه؟...
ـ خوب ديگه چيکار میتونيم بکنيم؟ همين که از پس زندگی اين بچهها بربيام خودش کليه... اين چيزا که به ما مربوط نمیشه...
ـ چرا خانم، قانون به همهی ما مربوط میشه چون وقتی پاتون به دادگستری برسه اون وقت آدم میفهمه اين قوانين به ما ربط داره...
ـ حالا شما اومديد اينا رو به من میگيد که چی بشه؟...
ـ هيچی مگه ما تو يه شهر زندگی نمیکنيم خب بايد با هم حرف بزنيم در مورد چيزايی که زندگیمون رو خراب میکنه...
ـ آخه من که شما رو نمیشناسم... میگيد دانشجو هستيد...
ـ آره، ببينيد منم شما رو نمیشناسم. اما من با زنهای ديگه که اونا رو هم نمیشناختم جمع شدهايم و به کمک هم داريم امضاء جمع میکنيم تا بلکه اين مسئولين به حرفمان گوش بدن و اين قوانين رو تغيير بدن.
جزوهی حقوقی را از کيفم در میآورم و میگويم: ”من فقط از شما میخوام که اين دفترچه رو بخونيد که توش در مورد قوانين نوشته. بهتون کمک میکنه، تو اين جزوه توضيح داده که بعدها ممکنه دخترتون با چه مشکلاتی رو به رو بشه. ما در مورد تغيير قوانين ناجوری که عليه خودمون هست داريم امضاء جمع میکنيم. بالاخره ما هم حقی داريم... شما اينو بخونيد بعد وقتی غذاتونو پختيد، اگه دلتون خواست آخر اين جزوه، ما يه صفحه برا امضاء گذاشتيم. اونو امضاء کنيد تا بعد که يک ميليون امضاء جمع کرديم ببريم بديم مجلس تا شايد تغييری تو اين قانونا بهوجود بياد“
جزوه را میگيرد. خداحافظی میکنم و ازش معذرت میخواهم که وقتاش را گرفتهام. لبخند میزند و در را میبندد.
برای اولينبار زياد هم نبود
نفسی میکشم. فکر میکنم برای اولينبار آنقدرها هم بد نبود. نيامده بودم که حتما امضاء بگيرم. بحث دربارهی شناخت قوانين و حقوق برابر و انسانی زنان از مهمترين اهداف اين کمپين است، پيش خودم فکر میکنم تا اينجا که خوب بود. اما نمیدانم و مطمئن نيستم که پشت در خانهای ديگر چه چيزی انتظارم را میکشد.
چند خانه آنطرفتر، ساختمانی نوساز است که از بيرون معلوم است لانههای تنگ و کوچکی به نام آپارتمان روی هم سوار کردهاند، با روکش آجری زردرنگ که شيشههايش با حصارهای سياه و گل منگلی پوشانده شده. از يکی از آپارتمانها صدای بلند راديو در کوچه انعکاس دارد. زنگ طبقه اول را میزنم. کسی جواب نمیدهد. زنگ بعدی را میزنم. زنی از پشت آيفن میگويد: ”بله؟“ جملات دفعهی قبلام را تکرار میکنم و اضافه میکنم ”خيلی ممنون میشوم اگر پايين بياييد فقط پنج دقيقه وقتتان را میگيرم تا بيشتر برايتان توضيح دهم“.
زن چند لحظهای ساکت میماند و بعد میگويد: ”نه خانم کار دارم، بريد جای ديگه“. میگويم: ”بههرحال يک دفترچه براتون از زير در انداختم تو، که وقتی اومديد پايين برش داريد بخونيد“ گوشی آيفون را میگذارد. از پشت سر احساس میکنم يواشکی دری باز شد، شايد دارد براندازم میکند. حسابی خيط شدهام...
خوب ديگر، همين است که هست! مردم حوصله ندارند. از طرفی ما غريبههايی در شهر خودمان هستيم. مردم نمیدانند ما چه کارهايم، حتما پيش خودشان فکر میکنند به چه دليل آن ساعت روز، کار و زندگیمان را رها کردهايم تا از ديگران بخواهيم در مورد حقوق زنان حرف بزنيم! آره کمی عجيب و غريب است در فضای دولت ـ ساختهی جامعهی ما، جامعهای که مردمانش از زمان شکلگيری آن ”دولت ـ ملت“ معروف و تثبيت حکومت رضاشاه، عادت کرده که ماموران دولتی به در خانههایشان (برای توزيع د.د.ت، برای سرشماری، برای سجل و....) مراجعه کنند... اما اين شهر هم میتواند عادت کند به وجود ماها. همگیمان میتوانيم عادت کنيم که گاهی هم میشود مثل غريبهها از کنار هم رد نشويم لااقل چند کلمهای با هم صحبت کنيم در مورد آنچه که به همگیمان مربوط میشود نه فقط به ”تکـ تک“ ما. دلم قرص و مطمئن است که به مرور عادت خواهيم کرد. اين زندگی منفرد و تک افتاده میتواند عوض شود، بايد حرف بزنيم. راه ديگری نيست، هست؟
اتکاء به نفس بيشتری پيدا کردهام
به خانهی ديگری میروم. از اولی محقرتر است. زنگ میزنم. در که باز میشود دالانی است که در واقع حياط خانه محسوب میشود چون انتهای آن، در چوبی اتاقی را میتوانم ببينم. اما چقدر باريک است. کف خانه از سطح کوچه پايينتر است. ياد زمانی میافتم که مادرم خبر داد يکی از زنهای همسايه مرده، میشناختيماش با پسر و دخترش در کوچه بازی میکرديم. خانهاش درست مثل همين خانهای بود که حالا زنگاش را زدهام. مادرم میگفت آن زن، خودسوزی کرده. رازش سر به مهر ماند و کسی علت خودسوزیاش را نفهميد. مادرم میگفت حتما خيلی رنج کشيده و غصه خورده که حيوونی خودش را سوزانده، هيچوقت يادم نمیرود که عصر آن روز مادرم درحالیکه روکش يکی از پتوها را میدوخت، اشعار باباطاهر را با آهنگ فايض دشتی با سوز دل زمزمه میکرد، و نمه اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود، به حتم از تداعی خاطرهی بدبختیهای خودش بود.
زن سلام میکند قبل از من. بوی پياز سرخ شده به دماغم میخورد. من هم سلام میکنم. بچهای بغل دارد و چادرش را نامرتب روی سرش انداخته است. شروع میکنم به حرف زدن. چيزی نمیگويد. ادامه میدهم. هيچ نمیگويد. باز هم ادامه میدهم، و او باز هم هيچ نمیگويد. آخر سر خسته و ته کشيده بهش میگويم: ”غذاتون نسوزه؟ انگار پياز سرخ میکرديد؟“ سرش را تکان میدهد اما متوجه نمیشوم منظورش چيست. بچه را از بغل جدا میکند. من هم جزوه را بهش میدهم و میگويم که بالاخره اگر اينها را قبول دارد میتواند اين بيانيه را امضاء کند. باز هم از قوانين ناعادلانه که حقوق ما زنان را ناديده میگيرد و بلاهايی که سر ما میآورد حرف میزنم. سخنرانیام کامل و مفصل شده است، اما لام تا کام حرفی نمیزند و همچنان ساکت است، نه عذرم را میخواهد و نه عکسالعملی نشان میدهد. ورقه امضاء توی دستم مانده است. برای دلخوشیام حتا يک جمله هم نمیگويد. خسته شدهام و خداحافظی میکنم. فقط میگويد: ”خدا خيرت بدهد“، لهجهی آذری دارد. لبخند میزنم و از خانهاش دور میشوم که دنبالام میآيد. سرش را پايين انداخته میگويد: ” آقامون خيلی ناراحتی داره، دست بزن داره، اگه میتونی برام يه کاری کنی؟“
چه بايد میگفتم؟ اينبار من سکوت میکنم. میگويد: ”میدونم نمیتونی، هيچکی نمیتونه.... فقط خدا...“ دستاش را نشانم میدهد کبود است: ”باز هم هست... ای کاش میمردم... فقط به خاطر بچهها...“
ورقه را از من میگيرد و دوباره میگويد: ”من سواد ندارم، چيکار کنم خودت میتونی برام بنويسی؟....“ میگويم: ”آره، حتما مینويسم...“ اسماش را مینويسم اما سناش اصلا با چين وچروکهای صورتاش نمیخورد. میگويم: ”میخوای اينجا را ضربدر بزن...“ محل امضاء را ضربدر میزند و میخندد. به پهنای صورتاش میخندد، نگاهاش صميمی و مهربان شده است باز هم تکرار میکند: ”خدا خيرت بده...“ و برمیگردد به خانه. من اما برنمیگردم، کوچه را تا انتها میروم. خروج از آن کوچه بيش از ۱ ساعت طول میکشد با يک عالمه بحثها ، يک عالمه سکوتها و بیاعتنايیها و يک عالمه لبخندها. احساس ضعف و گرسنگی آمده است ـ صبحانه نخوردهام مثل هميشه... وقتی بهسوی خانهام برمیگردم به آن امضايی که فقط يک ”ضربدر“ است نگاه میکنم.