پنجشنبه 26 آبان 1390   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از آقا ترکوندن چه ترکوندنی تا هفتاد سال با حزب توده ايران

کشکول خبری هفته (۱۶۳)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ۱۶۳ می خوانيد:
- آقا ترکوندن چه ترکوندنی
- رابطه ی فحشی به نام ليبرال با فحشی به نام طرفدار دخالت بشر دوستانه
- ارتش سری منحل می شود...
- تجربه، سکولاريسم، بختيار، فريدون فرخزاد
- نه به جنگ به هر قيمت؟!
- هفتاد سال با حزب توده ايران



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




آقا ترکوندن چه ترکوندنی
"انفجار زاغه مهمات سپاه در ملارد يک خرابکاری بود." «خبرنامه گويا»

من غلط بکنم بگويم زاغه مهمات سپاه را اسرائيلی ها ترکاندند. آخر اصلا به منِ روشنفکر می آيد که چنين چيزی بگويم؟ نُچ. من تا سه تا منبع قرص و محکم رسانه ای، سه تا شخصيت معقول و مقبول جهانی، سه تا آدم درست و حسابی مثل خودم و آقای گنجی و آقای واحدی نگويند که اسرائيلی ها اين کار را کردند، محال ممکن است، محال ممکن است، محال ممکن است که چنين فکری را به مغزم راه بدهم...

[- واحدِ عقلِ حسابگر به واحدِ توليدِ اطلاعاتِ مغز: ببين يک بار ديگه بخوای اين فکر را به من تحميل کنی که اسرائيل زاغه مهمات سپاه را ترکوند همچين قفل ات می کنم که نتونی کوچک ترين اطلاعاتی توليد کنی!
- واحد توليد اطلاعات مغز به واحد عقل حسابگر: خفه بابا! مغز خر هم باشه، به اين نتيجه می رسه که بچه های موساد زدن پدرِ صاب بچه را در آوُردَن! به اندازه ی کافی اين روزها نطق مشاهير را شنيديم. تو يکی ديگه بکش زيپ دهن ات رو...!]

...بله... عرض می کردم... يک لحظه در ذهن من چيزهايی آمد و رفت که بهتر است از آن ها بگذريم... عذر می خواهم که رشته ی کلام را از دست دادم... داشتم عرض می کردم، من نمی گويم زاغه مهمات را اسرائيلی ها ترکاندند، بل که اين مردم عامیِ ساکن تهران و کرج هستند که می گويند. نفهم اند ديگر! چه کارشان می شود کرد؟ جان به جان شان کنی شايعه‌سازند و از شايعه‌سازی لذت می برند. عزيزم، شما که عوام نيستی و عاقل و فرهيخته ای چرا اين قدر موضوع را گنده می کنی و کِش می دهی؟ اسرائيل سگ کی باشد که بتواند چنين کاری بکند. هواپيمای رادار گريز چه صيغه ای است... کی؟! ترور دانشمندان اتمی! بابا وِل کن! اين شوخی ها چيست می کنی! دود سفيد در محل انفجار؟! هاهاها! خب سرباز وظيفه آمده سيگار بکشد، گُلِ سيگارش گرفته به فسفر انبار شده در زير تپه. مگر گلوله ی توپ فسفری در دوران جنگ نديده ای که برای گرا بستن می زديم.

از همان گلوله ها، چند تايی در جايی انبار شده بوده، بعد پسره آمده سيگار بکشد نفهميده زده همه چيز را منفجر کرده. سوخت موشک کدام است؟ شهاب سه از کجا در آمده است؟ فرمانده موشکی آن جا چه می کرده است؟! مثلا می خواهی مرا گير بيندازی و آچمز کنی؟ خب سردارِ خدا بيامرز رفته به رفيق اش در زير تپه های ملارد سر بزند و يک چایِ دبشِ قندپهلو با هم بخورند و از خاطرات جبهه و جنگ بگويند. اين چه ربطی دارد به اسرائيل و زدن کاروان حامل دبير کل حزب الله لبنان -آسيد عباس موسوی- با موشک؟...

[واحد توليد اطلاعات مغز به واحد عقل حسابگر: هه هه هه! خيلی با حال داری مقاومت می کنی! هِی خودت را بزن به کوچه علی چپ! هی ماست‌مالی کن! هِی شعور جمعی مردم را دست کم بگير! هِی خودت و ديگران را بپيچان! تن ات خورده به تن اکبر گنجی! اين قدر از فرضیّات بگو که اصلیّات فراموش بشه. حالا هِی بگو خودش ترکيد؛ در اثر سيگار ترکيد؛ در اثر اشتباه ترکيد...]

...من شرمنده ام. نمی دانم چرا امروز تمرکز ندارم و فکرم مرتب اين سو و آن سو می رود طوری که نمی توانم مکنونات قلبی خودم را آن طور که دلم می خواهد روی کاغذ بياورم تا شما خانم ها و آقايان روشنفکر ضد امپرياليست مرا دوست داشته باشيد. ذهن ام خيلی مغشوش و در هم ريخته است و اميدوارم مرا ببخشيد که نوشته ام را نيمه کاره می گذارم...

رابطه ی فحشی به نام ليبرال با فحشی به نام طرفدار دخالت بشر دوستانه
"آقای واحدی،‌ جدا از احتمال حمله نظامی،‌ بحثی که در پاره‌ای محافل مخالف حکومت ايران به ويژه در خارج از کشور مطرح است مسئله ليبايی شدن کشور است. به اين معنی که آيا تقاضای دخالت معروف به بشردوستانه از غرب از آن نوع که ناتو مثلا در ليبی کرد در مورد ايران مفيد است يا مضر؟ عده‌ای از مخالفان حکومت ايران می‌گويند بايد از غرب دعوت کرد که چنين دخالتی بکند چون در مورد ليبی به نظر آنها به نتايج دلخواه و تغيير حکومت انجاميد. عده‌ای معتقدند مورد ايران فرق می‌کند و چنين دعوتی جايز نيست و برخی ديگر معتقدند که حتی در مورد ليبی هم نتيجه خوب نبوده و به خشونت و افراط کشيده شده. نظر شما چيست؟..." «راديو فردا در گفت و گو با اکبر گنجی و مجتبی واحدی»

از قدرت زبان و قلم روشنفکران غافل نباشيد. اين قدرت شايد عليه حکومت ها و ديکتاتورها کاربرد نداشته باشد اما در مقابل جامعه و روشنفکرانِ ديگر حسابی کاربرد دارد. شما همين کلمه ی "ليبرال" را نگاه کنيد. امروز اين کلمه يک کلمه ی بی آزار است که همه آن را دوست دارند. اگر به کسی بگويی ليبرال نه تنها ناراحت نمی شود خوشحال هم می شود. حالا گيرم طرفْ چپ است؛ خوشحال هم نشود ديگر فکر نمی کند که داری به او بد و بيراه می گويی.

اما همين کلمه را جرئت داشتی سال ۱۳۵۸ به خودت نسبت دهی! درست مثل اين بود که به خودت بگويی فاحشه! به خودت بگويی هرزه! به خودت بگويی پستِ رذلِ بی‌همه‌چيز! می دانيد چرا؟ برای اين که عده ای از روشنفکران چپ با قدرت زبان و قلم خود اين کلمه ی بی آزارِ دوست داشتنی را تبديل به فحش کرده بودند (در آن دوران چه کشيد آقای عزت الله فولادوند به خاطر ترجمه ی کتاب "جامعه باز و دشمنان آن"ِ کارل پوپر...).

اولين چيزی که موقع گفتن کلمه ی ليبرال و دفاع از آن می شنيدی اين بود که "اين يک کلمه ی بچه‌گول‌زنک است که در هيچ جای دنيا برای آن مصداق پيدا نمی کنی. مثلا از ميان کشورهای جهانِ به اصطلاح آزادْ کدام کشورْ ليبرال است؟ امريکا، فرانسه، انگلستان؟ هه هه هه [با اين خنده، شما را مسخره و خلع سلاح می کردند] اين ها نه تنها ليبرال نيستند بل که بدتر از هر نوع ديکتاتوری هستند. اين ها با بزک ليبراليسم در حال کندن پوست مردم دنيا هستند. هيچ کس در اين کشورها به طور واقعی آزاد نيست. هيچ کس در اين کشورها خارج از منويات شرکت های چند مليتی قادر به تکان خوردن نيست (جالب اين جاست که اگر می گفتی شما ميان دو کشور اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی که ضد ليبراليسم است و امريکای ليبرال کدام را برای سکونت اختيار می کنی، طرف بدون مکث، امريکای ليبرال را انتخاب می کرد!) مردم اين کشورها برده های مدرن اند...".

حالا هم امروز بعضی روشنفکرهای ما از قدرت زبان و قلم شان برای فحش کردن بعضی اصطلاحات، استفاده تمام و کمال می برند. "طرفدار دخالت بشر دوستانه" يکی از اين فحش هاست:
"...واقعا هه هه هه! يعنی شما فکر می کنی امريکا و اروپا می آيند به خاطر بشردوستی، در امور کشور ما دخالت کنند؟ يعنی شما اين قدر نفهمی که فکر می کنی امريکا و اروپا اگر در کشور ما دخالت نظامی کنند اين کارشان بشر دوستانه است؟ نه عزيز! اين ها به فکر پر کردن جيب های خودشان هستند (باز هم جالب اين‌جاست که اغلبِ منتقدانِ اين دزدانِ سر گردنه در کشور همين دزدان ساکن هستند و افکارشان را با آرامشی که اين دزدان برای شان فراهم آورده اند تئوريزه می کنند). ما نصيب مان چه خواهد شد؟ گلوله و موشک!... واقعاً بچه ای ها! عراق را ببين! کمک بوش بشر دوستانه بود؟ افغانستان را ببين! کمک اوباما بشر دوستانه است؟ ديوانه! می خواهی ما هم «ليبيائيزه» شويم؟ ببين چقدر مردم شريف عراق، چقدر مردم عزيز افغانستان، چقدر مردم ارجمند ليبی از هستی ساقط شدند. حالا تو کليد کن که صدام رفت و ملا عمر رفت و قذافی رفت. خير سر پدرشان. مگر آن ها موضوع مهمی بودند؟ نه عزيز. اصلا اين ها کی بودند و چرا بيخودی با مطرح کردن نام اين ها وقت ما را تلف می کنی و بحث را به انحراف می کشی. اين ها اصلا عددی نبودند و حرف زدن راجع به اين اشخاص که اصلا اهميتی در سياست اين کشورها نداشتند وقت تلف کردن است. مهم زيرْساخت است. مهم منابع غنی کشور است. مهم انسان ها هستند که کرور کرور شهيد می شوند [گريه ی شديد]. نه! من يک سوال می کنم ببين عقل ات چه می گويد؛ نامردی اگر حرف ات را عوض کنی: رفتن صدام مهم تر بود يا حفظ زيرساخت عراق؟ چی؟! به تو پول داده اند اين ها را بگويی؟! تو با کدام عقل می گويی رفتن صدام مهم تر بود؟ اصلا توی بيسواد می دانی زير ساخت چيست؟ تو می دانی نوام چامسکی راجع به زيرساخت چه گفته؟ عقيده ی فوکو را در مورد زير ساخت می دانی؟ اصلا خبر داری نظر هابرماس در اين باره چيست؟ عقل نداری ديگر! خب پس ساکت شو بشين کنار، اين قدر ندای کمک خواهی از کسانی که فکر می کنی بشردوست هستند و کمک هايشان بشر دوستانه است نده. از من به تو نصيحت، با به کار بردن چنين واژه ی سخيفی خودت را مسخره ی خاص و عام نکن! يادت که نرفته سال ۵۸ به کسانی که طرفدار ليبراليسم بودند چطور نگاه می کردند؟ آهان آفرين. مواظب باش به تو که امروز طرفدار دخالت بشر دوستانه هستی اون جوری نگاه نکنند. از ما گفتن بود...".

اميدوارم با خواندنِ اين مطلب به رابطه ی فحشی به نام ليبرال با فحشی به نام طرفدار دخالت بشر دوستانه پی برده باشيد. اگر هم پی نبرده ايد يک مدت بنشينيد پای سخنان بسيار معقول و متينِ روشنفکرانِ خودکافی‌بين تا به آن پی ببريد...

ارتش سری منحل می شود...
مونيک– داری چه کار می کنی آلبر؟ چرا بطری های مشروب و بشقاب ها را جمع می کنی؟
آلبر با دلخوری- هيچی بابا. جمع کنيم بريم پی کارمون...
مونيک- آخه چرا؟ ما که داريم به خلبان های متفقين برای مبارزه با نازی ها کمک می کنيم.
آلبر با عصبانيت- ما غلط می کنيم کمک می کنيم. ما "مِقْدْ" می خوريم کمک می کنيم. مونيک! تو می دانی ما داريم چه کار می کنيم؟
مونيک با تعجب- خب معلومه. ما داريم به دشمنان آلمان کمک می کنيم. دشمنانی که دوستان ما هستند.
آلبر با پوزخند- دِ اشتباهت همينجاست ديگر مونيک جان...
مونيک- چطور؟
آلبر- بيا. بيا اين مقاله ی اکبر گنجی را در گويانيوزِ امروز بخون. مونيک. من و تو و ناتالی و دکتر همگی داريم اشتباه می کنيم. داريم به کشور عزيزمون خيانت می کنيم [گريه ی شديد توام با هق هق و بالاکشيدن آب دماغ]. عجب غافل بوديم ما. عجب خيانت‌کار بوديم ما...
مونيک با تعجب و دهان نيمه باز در حالی که گويانيوز را می خواند- نــــــــــــــــه!
آلبر- آررررررررررره. متوجه شدی. ما فکر می کرديم اين انگليسی ها و امريکايی ها دارند به ما کمک بشر دوستانه می کنند. خاک بر سر ما کنند که چه ساده دل بوديم. اون ها می خواستند جيب های خودشون را پُر کنند...
مونيک با تعجب و چشم های گشاد- نــــــــــــــــــــــه!
آلبر- آره جان تو. حالا من به خاطر راهنمايی اکبر تصميم گرفتم کافه کانديد را تعطيل کنم. می ريم خونه ميشينيم کتاب می خونيم، خدا بزرگه، يه طوری می شه. تو می دونستی امريکايی ها بمب اتم دارند درست می کنند در حالی که آلمان ها فقط حرف بمب اتم را می زنند. ما چه طور داشتيم به اين جنايتکارها کمک می کرديم؟ حيوونی هيتلر که هنوز بمب اتم نداره... جمع کن... جمع کن بريم که خيلی کار داريم. چند جلد کتاب فلسفی گرفتم که بشينيم سر فرصت بخونيم...
مونيک- پس فرمانده کِسْلِر چی ميشه؟
آلبر با بی اعتنايی- گور پدر کسلر. گور پدر هيتلر. دو تا مقاله می نويسيم ايشالا سرنگون ميشن. وقت تلف نکن. کلی کتاب برای مطالعه و کلی مقاله برای نوشتن داريم. جمع کنيم بساط کافه را بريم...

تجربه، سکولاريسم، بختيار، فريدون فرخزاد
"سرانجام دم خروس عيان شد و شبکه تلويزيونی «من و تو» که با صورت حرفه ای و سيرت سکولار سعی می کرد بگويد سياسی نيست و اهل سرگرمی است و تنها به فکر سبک زندگی است منتهااليه سياسی خود را هم عريان کرد و اين نه تنها ايراد ندارد که بهتر است. «من و تو» که انصافاً شبکه ای حرفه ای است در سال گذشته تنها سعی کرد با قرار دادن مشروب سر سفره های شام و پخش مستندهای سگ بازی و طرح مباحث بر سر دوراهی مانده ای مانند ضرورت روابط دختر و پسر قبل از ازدواج و... نشان دهد که يک رسانه ی سکولار تا چه اندازه می تواند آينده ی يک ساخت مذهبی را تهديد کند... در باره ی فريدون فرخ زاد داستان پيچيده تر است. در جامعه ای به شدت مذهبی با انقلابی اجتماعی يک شومن دگرباش زبان به تمسخر رفتارهای اجتماعی می گشايد. در باره ی سرنوشت فرخ زاد صحبت نمی کنم اما از او يک شهيد ساختن و يک قهرمان پرداختن بيش از همه، نشانه ی ضعف کسانی است که ادعای تغيير سبک زندگی شهروندان و هم ميهنان خود را دارند..." «مجله تجربه، شماره ۴، شهريور ۹۰»

فدايت شوم، تجربه جان
چه می شود بعضی وقت ها آدم زبان در دهان نگه دارد و چيزی نگويد؟ می ميرد؟ خنّاق می گيرد؟ حرف در گلويش گره می خورَد و او را خفه می کند؟ می دانم در جمهوری اسلامی آدم هر چيزی را نمی تواند بنويسد، اما آدم را هم زور نمی کنند که بعضی چيزها را بنويسد و آبروی خودش و مجله اش و همکاران تحريريه اش را ببرد. حالا اين مطلب را نمی نوشتی نمی شد؟ يا واقعا فکرت همين است که سکولاريسم با مشروب سر سفره و سگ بازی و دگرباشی تعريف می شود و کسی که می خواهد سکولار باشد حکماً بايد چنين کارهايی بکند؟ خودت را گول می زنی يا مردم را؟ شايد هم قصد گول زدن نداری و واقعا نمی دانی که سکولاريسم يعنی چه؟

عزيزم، قربانت گردم
اگر نگاه مذهبی مدرن داری برو نوشته های دکتر سروش را در باره ی سکولاريسم بخوان؛ اگر نگاه سياسی-مذهبی-نيمه مذهبی-غيرمذهبیِ مدرن داری، برو نوشته های اکبر گنجی را در باره ی سکولاريسم بخوان؛ اگر هم می خواهی تمام تعاريفی را که اين روزها از سکولاريسم ارائه می شود يک‌جا بخوانی برو سراغ نشريه ی اينترنتی دکتر نوری علا. عزيزم خوب نيست آدم ذهن مردم را خراب کند آن هم در نشريه ای که ۹۵ درصد مطالب اش خواندنی و آموختنی ست و بعضی کارهايش را حتی بايد قاب طلا گرفت. حالا خواهی ديد که سر فرصت از شماره ی پنج ات که جشن نامه ی ابراهيم گلستان است تعريف خواهم کرد.

اما در مورد بختيار و فريدون فرخزاد نوشتی و چه غير محترمانه و بی ربط نوشتی. گيرم بختيار کافر حربی و فريدون فرخزاد دگرباش محکوم به اعدام و شما پيغمبر اسلام و به قولی عليه السلام. می دانی عوامل حکومت اسلامی با گردن دکتر چه کردند؟ می دانی چه بر سرِ تن و بدنِ فريدون فرخزاد آوردند؟ والله پيغمبر اسلام هم اگر دشمنان اش را اين چنين می کشتند، لااقل با احترام از مرده ی آن ها ياد می کرد يا اگر هم نمی کرد زبان به دهان می گرفت و دست‌کم در اين مورد چيزی نمی گفت و اظهار نظری نمی کرد. بعضی وقت ها بد نيست که آدم زبان به دهان بگيرد و در مورد بعضی چيزها چيزی نگويد، تا هم آبروی خودش، هم آبروی مجله اش، هم آبروی همکاران تحريريه اش که با زحمت به دست آمده بر باد نرود...

نه به جنگ به هر قيمت؟!
"موج تهديد و ارعابی که اينروزها آمريکا و غرب به سوی ايران می فرستند، در تاريخ سی ساله چالش های ايران با امريکا، بدون شک بی سابقه است. اما بی سابقه تر از اين، امواج نيرومند مخالفت ايرانيان بود و هست با تقريباً تمامی اشکال چنين اقدامی. شايد برای اولين بار است که ميان نحله های گوناگون اپوزيسيون ايرانی در خارج از کشور چنين توافقی بوجود آمده است. هر زمزمه ای که غير از اين می بافد و می خواهد، جز به تعبيرات موهوم و بی نشان حضوری ندارد و اگر نامه ای، ناله ای، از سر امنيت و بيدردی نويسنده ای، صادر شده آشکارا جز به سرزنش پاسخی نگرفته است. (در ملأ اينطور بوده است و در لفافه هم اگر ادعاهايی بيايد، نمی تواند نيروی هيچ اقدامی محسوب شود.) اين وضعيت مثل يک آزمايش بزرگ اتفاق افتاده و برخورد جامعه اپوزيسيون با آن دلگرم کننده است. حس غرورانگيزی است که جمع ايرانيان در خارج از کشور آخرين بار آن را در دوران خيزش جنبش سبز تجربه کردند. دورانی که همه می ديديم نام ايران و ايرانی چه اعتبار و احترامی برمی انگيزد!..." «مليحه محمدی، روزآنلاين»

آدم نظر مليحه خانم را که می خواند نمی فهمد حرف های شان شوخی ست، جدی ست، چی چی ست. يادش به خير، بعد از پايان دوران خدمت و زنده برگشتن از خط مقدم جبهه بعد از ۲۰ ماهِ پر فراز و نشيب، بر حسب اتفاق، در جمعی از ايرانيان ساکن خارج از کشور که سنگ حکومت اسلامی و جنگ را به سينه می زدند حضور يافتم. چهره های فربه و گل انداخته و نيش تا بناگوش باز آقايان، تضاد زيادی با چهره ی سوخته و هيکل نحيف و لبخندهای عصبی من داشت. ناگفته نماند که آقازاده های آقايان نه در جبهه های جنگ که همگی در فرنگ مشغول تحصيل و کسب مال بودند و بچه هايی مثل دوستان من که هر کدام هزار و يک مشکل جدّی و کمرشکن در زندگی داشتند در مقابل صداميان ايستادگی می کردند. جالب اين‌جا بود، که در واحد ما فقط و فقط کم تر از ده نفر معروف به حزب اللهی بودند که از ميان آن ها تنها يک نفر واقعا به حکومت اسلامی اعتقاد داشت (و او نيز زياد اهل آزار و اذيت ديگران نبود) و بقيه در انديشه ی فردای بهتر در نقش حزب اللهی ظاهر شده بودند و تا می توانستند برای خودشيرينی مزاحم پرسنل می شدند. ديگر افسران و درجه داران و سربازان يگان من که مخالف حکومت اسلامی –و تعداد اندکی نيز مخالف دين اسلام به طور کلی- بودند، برخی به خاطر اجبار شغلی، برخی به خاطر گرفتار شدن توسط دژبان های شکارچی مشمولان، و برخی نيز به خاطر انجام وظيفه ی ملی و ميهنی (و نه دينی و اسلامی) در ميدان جنگ حاضر بودند و چيزی که رايج بود، فحاشی به حکومت از صدر تا ذيل و به خصوص عوامل آن در واحد ما بود. علاوه بر اين، همه آرزو می کردند جنگ هر چه زودتر خاتمه يابد و مردم از شر اين بدبختی بزرگ خلاص شوند. آرزويی که در آن روزها کم تر کسی امکان تحقق اش را می داد...

باری در جمع مزبور، آقايان خارج نشين چنان از جنگ و زيبايی های آن -و اين که همه ی مردم ايران خواهان ادامه ی جنگ تا رفع فتنه در عالم هستند و بچه های جبهه همه به خاطر اسلام عزيز در مقابل متجاوزان بعثی ايستاده اند و ما تا آخرين قطره ی خون مان را به خاطر امام خمينی می دهيم- سخن می گفتند که من يک لحظه ترديد کردم شايد آن جايی که من بودم جبهه نبوده است و جبهه جايی ست که اين آقايان می گويند و احتمالا در اروپايی جايی قرار دارد...

حال با خواندن نظر خانم مليحه محمدی دارم ترديد می کنم که شايد جماعتی که امروز معتقدند جلوی حکومت اسلامی بايد به هر طريق ممکن از جمله حمله ی نظامی گرفته شود اصلا وجود ندارند و به قول ايشان اتفاقی "بی سابقه" افتاده است، و آن امواج نيرومند مخالفت ايرانيان است با تقريبا تمامی اشکال اقدام نظامی. جالب ترين قسمت اظهار نظر ايشان اين جاست که "شايد برای اولين بار است که ميان نحله های گوناگون اپوزيسيون ايرانی در خارج از کشور چنين توافقی بوجود آمده است."

اجازه بفرماييد در اين جا استطراداً مطلبی خدمت تان عرض کنم. با اين نوشته های من عده ای فکر خواهند کرد با يک نويسنده ی طرفدار جنگ و حمله ی نظامی رو به رو هستند. من نه طرفدار جنگ هستم و نه طرفدار حمله ی نظامی اما نه شروع جنگ و نه انجام عمليات نظامی به خواست و اراده ی بنده و سرکار نيست (چنان که موشک های ملارد را با مهارت تمام منفجر کردند و از من و شما هم اجازه نگرفتند). يک دستگاه عظيم سياسی و نظامی در سطح جهان شروع به حرکت می کند و وقتی اين ماشين به راه افتاد هر چه را که بر سر راهش باشد از ميان بر می دارد. تا حکومت اسلامی و تهديد جدی بمب اتم و شعار از بين بردن اسرائيل و به خطر انداختن منافع امريکا و هم پيمانان اش و نيز کشورهای عربی حاشيه ی جنوب خليج فارس هست، امکان حمله ی نظامی و جنگ نيز هست. اين حمله ی نظامی و جنگ بر خلاف نوشته خانم مليحه محمدی عليه "ايران" نيست، بل که عليه "حکومت اسلامی" است که خانم محمدی به عمد و برای داغ کردن احساسات ايرانيان از به کار بردن لفظ آن خودداری می کنند. اين حکومت اگر به دست ما از ميان نرود، دنيا بيکار نخواهد نشست و منتظر انفجار اولين بمب اتمی ساخت ايران نخواهد شد. اين حق دنياست برای حفاظت از جانِ هزاران انسان غير ايرانی. شعارهای داغ ضد امپرياليستی و بر انگيختن احساسات ملی، دردی را از کسی درمان نخواهد کرد و واقعيت کار جهان دگرگون نخواهد شد. قطعاً با قلب واقعيت و نوشتن مطالبی مانند مطلب خانم محمدی، نمی توان امپرياليست های جهان‌خوار را فريب داد و اين تصور را در آن ها به وجود آورد که تمام مردم ايران مخالف حمله ی نظامی غرب به حکومت اسلامی هستند. اين خلافِ‌واقع‌ گفتن‌ها برای جلوگيری از چنين فاجعه ای کافی نيست. تنها عمل موثر، تغيير اساسی در شيوه ی حکومت فعلی يا دگرگونیِ کاملِ آن است که اين آرزو هم متاسفانه در فاصله ی نزديک قابل تحقق به نظر نمی رسد.

هفتاد سال با حزب توده ايران
"با فرا رسيدن دهم مهرماه ۱۳۹۰، هفتاد سال از تأسيس حزب تودۀ ايران، حزب رزمندگان رهايی طبقه کارگر و زحمتکشان، حزب پيشگامان رهايی زنان از بندهای ستم جنسی و طبقاتی، حزب نويسندگان، شاعران، و هنرمندان مردمی و پيشرو، حزب جوانان و دانشجويان رزمجو، و حزب همه مبارزان راه آزادی، استقلال، و عدالت ميهن ما، می گذرد...". «اعلاميه کميته مرکزی حزب توده ايران به مناسبت هفتادمين سالگرد بنيادگذاری حزب توده ايران، نامه مردم، شماره ۸۷۸»

داشتم نامه مردم را ورق می زدم ديدم حزب توده ايران شوخی شوخی هفتاد ساله شده است. نه که اين حزب يک بار در سال ۲۷، يک بار در سال ۳۲، و يک بار هم در سال ۶۱ منحله اعلام شده بود و حکومت های قبل و بعد از انقلاب تمام شدن کار اين حزب را به صدای بلند اعلام کرده بودند، فکر نمی کردم اين حزب سه بار مرده ی مادر مرده (منظور از مادر، اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی ست که حدود بيست سال پيش جان به جان آفرين تسليم کرد) حياتی داشته باشد که بخواهد جشن تولد بگيرد ولی با کمال تعجب مشاهده کردم که نه تنها زنده است، بل که به رغم کهن‌سالیِ خودش و رهبران اش خيلی هم قبراق و سرحال به نظر می آيد و در سر مقاله اش مثل جوانان، درفش کاويانی را به اهتزاز در می آورد.

بعد به خودم گفتم يک حزب ايرانی، که راس‌راستی حزب است -نه مثل احزاب اسلامی و غير اسلامی و اصلاح طلب و غير اصلاح طلب دوره ی فعلی و دوره های قبلی که بيش‌تر محفل و انجمن اند تا حزب- هفتاد ساله شده، يعنی از کوران حوادث هفتاد ساله ايران و جهان زنده بيرون آمده ولی هيچ کس جز احزاب و سازمان های برادر و احزاب کارگری و کمونيستی جهان به او تبريک نگفته است –که تبريک گفتن آن ها هم مثل به صدا در آمدن آلارم موبايل من است که روز تولد فاميل و آشنايان را به من يادآوری می کند و البته تا آلارم به صدا در نيايد من به يادِ آن ها نيستم ولی تا به صدا در می آيد فوری به آن ها تلفن می زنم يا ای ميل می فرستم و فرخنده‌زادروزشان را تبريک و تهنيت عرض می نمايم طوری که طرف فکر می کند اين بابا –يعنی ف.م.سخن- عجب عشق و علاقه ای به ما دارد که درست سر ساعت دوازده و يک دقيقه ی نيمه شبِ تولدم به من زنگ زده زادروزم را به من تبريک می گويد-... بله، عرض می کردم کسی جز اين احزاب برادر به اين حزب قديمی تبريک نگفته، و ما ايرانيان نيز که هميشه از بی‌حزبی ناليده ايم، انگار نه انگار که چنين حزبی وجود داشته، هيچ تبريک و تهنيتی عرض نکرده ايم.

بعد، پيش از آن که بخواهم تبريکی چيزی بگويم، گفتم چرا از اين همه گروه و دسته و حزب و پايگاه و سايت و شخصيت سياسی و حتی کسانی که با اين حزب باليده اند و افکار مترقی پيدا کرده اند يک نفر پيدا نشده که به او تبريک بگويد؟ نکند کاسه ای زير نيم کاسه است و من خبر ندارم؟ بهتر است بی گدار به آب نزنم و تبريک نگويم تا ببينم حکايت تبريک نگفتن از چه قرار است.

باری کمی که فکر کردم و به حافظه ی آلزايمر زده ام رجوع نمودم ديدم اين حکايت شوروی سابق و وابستگی حزب توده به اين کشور بدجوری روی اعصاب ايرانيان رفته است و يکی از علل تبريک نگفتن همين است. بعد هم يک سری داستان به يادم آمد که هميشه تا اسم حزب توده بر زبان می آيد، جلوی چشم آدم رديف می شود: طلاهای ايران، نفت شمال، آذربايجان و پيشه وری، سازمان افسری و بی عملی او در زمان کودتای ۲۸ مرداد، اتحاد نظری و عملی با آقای خمينی، کانديدا کردن خلخالی به عنوان رئيس جمهور... خب يک حزب، اين همه مشکل واقعی يا ساخته ی ذهن دشمنان اش داشته باشد و آدم به او تبريک بگويد؟...

بعد ديدم ما خيلی بی انصافيم. بدها را می گوييم، خوب ها را نمی گوييم... اين همه شاعر و نويسنده و هنرمند يا با حزب توده باليده و رشد کرده و از آن بعدها جدا شده اند، يا از آن جدا نشده اند و هم‌چنان با افتخار خود را توده ای می دانند... اين همه فکر نو، انديشه ی نو، ايده ی نو توسط اين حزب از هفتاد سال پيش -که ايرانيان در جهل و بی خبری به سر می بردند- در جامعه ی ايران رسوخ داده شده و زندگی مردم، بخصوص طبقه ی کارگر و زحمتکش را تحت تاثير قرار داده، اين همه حقوق ناشناخته يا از دست رفته ی انسان ها –اعم از زن و مرد و کودک- توسط اين حزب به عنوان حق مسلم در سطح جامعه مطرح شده و از حکومت ها رعايت اين حقوق خواسته شده...

خدا رحمت کند کريم امامی را. بهترين و منصفانه ترين نوشته ای که در باره ی ذبيح الله منصوری خواندم از او بود. اين انصافْ خوب چيزی ست که خيلی از ما نداريم. همو بود که در باره ی منصوری منصفانه نوشت ذبيح الله منصوری مترجم را فراموش کنيم و در مقابل ذبيح الله منصوری نويسنده کلاه از سر بر داريم (نقل به مضمون). ضعف ها را ببينيم، قوت ها را هم ببينيم. بدها را ببينيم، خوب ها را هم ببينيم. اين نباشد که مانند کتاب حزب توده ی موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی وزارت اطلاعات هر چه می بينيم خيانت و جنايت و خبث طينت باشد...

بدترين کار، قضاوت گذشته با تجربه ی امروز است. با تجربه ی امروز می توانيم گذشته ی حزب توده را بررسی کنيم و بايد هم بکنيم، اما قضاوت در مورد عمل کردها، با اطلاعاتی که ما امروز داريم و توقع داريم ديروزيان از آن مطلع می بودند، کار را به بی انصافی می کشاند. ضمنا فراموش نکنيم که حزب توده، حزب کارگران و زحمتکشان بود و منافع آنان را در نظر می گرفت و طبيعی ست که منافع کارگران و زحمتکشان با منافع اقشار مرفه يا آزادانديش و ليبرال در تضاد بود و نمی توان انتظار داشت مخالفان طبقاتی کارگران و زحمتکشان، يا روشنفکران آزادانديش و فردگرا، حزب توده و برنامه هايش را بپسندند و از آن هواداری کنند. ديکتاتوری پرولتاريا، قطعا آرزوی پرولتاريا ست، ولی اين آرزو کابوسی ست برای ديگر طبقات به خصوص کسانی که آزادی را برای همه می خواهند نه برای يک طبقه و گروه خاص.

باری حزب توده مفاهيمی را وارد عرصه ی سياست و اجتماع و فرهنگ کرد که پيش‌تر کسی به آن ها وقوف نداشت. بر اساس ايده های حزب، اهل تفکر و هنر بسياری باليدند و رشد کردند. دانشمند بزرگی چون احسان طبری، شاعر بزرگی چون سياوش کسرايی، روزنامه نگار بزرگی چون حيدر مهرگان (رحمان هاتفی) را نمی توان با انگ وابسته به اجنبی از ميدان به در کرد. حزب توده سربازان باسواد، شجاع و ميهن دوستی را بر اساس تفکرات مورد قبول خود پروراند که ناخدا افضلی (فرمانده نيروی دريايی) و سرهنگ کبيری (فرمانده عمليات شکستن حصر آبادان و آزادسازی جنوب ايران) از آن جمله بودند؛ مردان بزرگی که در راه عقيده خود جان باختند.

ما نيز مانند کريم امامی، حزب توده ای را که دنباله روی بی چون و چرای احزاب برادر بود فراموش می کنيم، و به حزب توده ای که دانشمندان و هنرمندان و نويسندگان و شاعران و سربازان بزرگ و ميهن دوستی را پرورد تولد هفتاد سالگی اش را تبريک می گوييم.

ـــــــــــــــــ
[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016